دختر عاشورایی
پریناز مهربونم...
این روزها عمه فریده عزیز اومدن تهران و جمعمون جمع شده.روز تاسوعا رسیدن و ما هم با شوق و ذوق آماده ات کردیم تا بریم عمه جون رو ببینیم.
روز عاشورا از صبح رفتیم دیدن دسته های عزاداری.حسابی لباس تنت کرده بودم تا سرما نخوری.چقدر کیف کردی اونروز.فقط هرچی تلاش کردم با گفتن حسین حسین سینه زدن یادت بدم نشد و همون دست و نانای خودتو ترجیح میدادی!
بین دسته ها عموها و پسرعموی شیطونتم دیدیم که حسابی جوگیر شده بود و با تمام قدرت زنجیر می زد!!
ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ و شما یه نهار نذری حسابی خوردی و مشغول بازی شدی و بعدشم یه خواب اساسی
عصری برگشتیم خونه تا کمی استراحت کنیم و شب بریم خونه مامان جون.
دیگه با عروسکات خوب بازی می کنی ولی گاهی خیلی موهاشونو می کنی یا دستتو محکم تو چشماشون می کنی.راستی تازگیا شعر چشم چشم دو ابرو رو که میگم رو صورت من نشون میدی البته کامل اسم همه رو بلد نیستی.
عزاداری های همه قبول.التماس دعا