می نویسم...
می نویسم از روزهای تکراری....می نویسم از عادت های زنده بودن....می نویسم از بهانه های نفس کشیدن...
این روزا نمیدونم چرا حال نوشتن ندارم.اصلا حال خیلی چیزا رو ندارم.نمیدونم چرا.شایدم بدونم چرا.گاهی یه چیزی تو ذهنت اونقدر پررنگ میشه که تمام مغز و ما فیها خالدونش رو در بر میگیره و نمی خوای یا نمی تونی ذهنت رو ازش برگردونی.
این روزا حال بازی کردن با پریناز رو هم ندارم.هر روز عین هم تکرار میشه.با سی دی های 1000 بار تکرار سرش رو گرم می کنم تا پاپیچم نشه.دلم میخواد فقط تو خودم باشم.دلم میخواد فقط به خودم فکر کنم.
دنبال تنوعم.تنها چیزی که منو بتونه از خمودگی در بیاره تنوعه.یه مسافرت....یه خرید عالی...یه تغییر دکوراسیون...خودمم نمیدونم چی!
میدونم و مطمئنم این وضعیت طول نمی کشه.من زود زود به زندگی عادی برمی گردم.من دوباره ایمان حقیقی ام رو به دست میارم.خدا به من وعده داده...