پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت هفتم)

1392/3/20 13:24
نویسنده : مامان پریناز
673 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه 92/1/15-ساعت 11:20 شب

واي خدا چقدر امروز خوش گذشت.عصري رفتيم كوه نور.حدود ساعت 5:30 پاي كوه بوديم تا برسيم بالا نزديك هاي مغرب بود.غير از 200-100 متر اول كه خيلي شيب تندي داره و بدجور نفس گيره بقيه كوه زياد سخت نيست و پله پله است.قرار بود مامان و باباي هادي هم بيان ولي گفتن خسته هستن و نميان.من هم كه از دفعه پيش آرزو به دلم مونده بود كه دوباره بيام تصميم داشتم حتما برم.آخه دفعه پيش تمام عكسهايي كه گرفته بودم تو غار حرا و جاهاي ديگه،توسط يك شرطه در مسجد تنعيم پاره پاره شد.خلاصه دوتايي ماشين گرفتيم رفتيم.اون ورودي غار خيلي اعجاب انگيزه و آدم چاق بعيد مي دونم رد بشه.توي غار نماز خونديم بعد اومديم پشت غار يه سري تكه سنگ هاي بزرگ بود كه وقتي روش مي ايستادي مسجدالحرام پيدا بود.اذان مغرب كه شد كمي صبر كرديم و نماز مغرب و عشا رو اونجا خونديم.باد خيلي خنكي مي وزيد و اساسي حال داد.بر عكس همه كاروان هاي ايراني كه ميگن نصفه شب برين بهتره،به نظر من همين ساعتي كه ما رفتيم بهترين ساعته چون هم هوا گرم نيست هم موقع صعود ديد كافي هست.

برگشتيم هتل.ديگه با آخرين پولهامون چند تا تيكه سوغاتي باقيمانده رو رفتيم خريديم!الان هم داريم مي خوابيم كه به اميد خدا ساعت 3 بريم حرم.

 

جمعه 92/1/16-ساعت 10:30

امروز صبح كه از حرم برگشتيم گفتن به خاطر نماز جمعه از ساعت 8 تا 3 اتوبوس ها سرويس ندارند.كاري هم نداشتيم و خريدهامونم تموم شده بود.ساكها رو هم بسته بودم.خلاصه فقط استراحت كرديم و بعد از چند روز تلويزيون ديديم!

عصري بعد از نماز مغرب با مامان و بابا دور كعبه قرار گذاشته بوديم كه يه جا جمع بشيم و بريم عكس بگيريم.طبقه دوم هم رفتيم و عكس وفيلم گرفتيم.بعد من و هادي ازشون جدا شديم و رفتيم تا داخل برج ساعت رو ببينيم كه آرزو به دل نمونيم!!تا رسيديم وقت نماز عشا بود.همه مغازه ها تعطيل كردند و تو محوطه فروشگاه قامت بستند و نماز خوندند.گرچه اتصال اونها از نظر ما صحيح نيست ولي خيلي جالبه كه اينقدر به نماز تقيد دارن و من اينو بزرگترين مزيت اهل تسنن به شيعه مي دونم(البته يه سري مغازه دارها هم از ترس شرطه ها مجبورن تعطيل كنن و به نماز بايستن).اون سالهايي كه امارات زندگي مي كرديم سركلاس كه بوديم و اذان مي شد بچه هاي سني حتي سنين دبستان اجازه مي گرفتند و مي رفتن نمازشونو مي خوندن ولي امان از ما شيعه ها!

خوشمزهخوشمزه

پاساژ ابراج البيت چيز خاصي نداشت و همش فروشگاه مارك بود كه با ارزش افتضاح پول ايران اصلا نميشه طرف مارك رفت.مثلا مادركر يه پيراهن دخترونه را با 50 درصد تخفيف 150 ريال زده بود يا next پيراهن نه چندان خوشگل رو 320 ريال مي داد.اصلا من آدم اهل مارك نيستم و حاضر نيستم براي لباسي كه دو روز ديگه كهنه يا كوچيك ميشه اين همه پول بدم.به نظرم اسرافه و با اون پول كلي لباس و وسيله ميشه براي بچه هايي كه شرايط مناسبي ندارن تهيه كرد.

برگشتيم هتل و با اينكه ساعت 10 بود ولي پرسنل فوق العاده مودب و مهربون هتل بهمون شام دادند.پرسنل هتل مدينه مال استان كهكيلويه و بوير احمد بودند و زياد روابط عمومي قوي نداشتند.ولي مال اينجا اهل شيرازند و خيلي آداب دان.ظاهرا پرسنل به صورت ماموريتي ميان اينجا و بعد از چند وقت عوض ميشن.

چند تا بطري آب زمزم پر كرديم و آورديم هتل داديم وكيوم كردن.ساك ها رو هم الان گذاشتيم دم در.

دلم همه جانبه گرفته.هم به خاطر رفتن هم به خاطر پريناز.قربون خدا برم با اين حكمتش.پريناز كه اينهمه صبوري كرده ،مامان الان زنگ زده بود و آروم حرف مي زد.گفتم چرا يواش حرف مي زني؟گفت آخه نمي خوام پريناز بفهمه.ميگه امروز هركسي زنگ مي زنه ميگه گوشي رو بدين به من مامانمه...الهي فدات بشم عزيزم تو هم فهميدي من دارم ميام؟خيلي هواي گريه دارم ولي بغضم رو فرو دادم تا شب آخرم خراب نشه.فردا شب اين موقع عزيز دلم رو تو بغلم ميگيرم انشالله.دلم روشنه روشنه كه باز هم قسمتم ميشه تا اين حرم هاي شريف رو ببينم و اين بار حتما دختركم رو با خودم ميارم...

هادي چايي درست كرده.چاي رو بخوريم و بخوابيم كه سحر بايد براي طواف وداع و نماز صبح بريم حرم.خيلي دل كندن سخته ولي اميد به اينكه دوباره روزي چشمم به كعبه قدس الهي ميفته جدايي رو راحت تر مي كنه.

اين سفرم رو مديون مامان و بابام هستم كه با پذيرفتن پريناز باعث شدند بتونم از لحظه لحظه سفرم استفاده كنم و از حرص و اضطراب خوراك و پوشاك و نظافت و خواب و بقيه نيازهاي بچه رها باشم.

الان فكر اصليم اينه كه واكنش پريناز به ديدن من چي خواهد بود...

 

شنبه 92/1/17-ساعت 5:05 بعد از ظهر

امروز صبح قبل از نماز صبح رفتيم حرم و طواف وداع انجام داديم.خيلي سخت بود دل كندن...بعد از نماز صبح كمي نماز قضا خوندم و قرآن خوندم و بعد نشستم روبروي كعبه با خدا حرف زدم.تنها آرزوم اين بود كه خدايا دوباره قسمتم كن...داشتم بر ميگشتم كه هادي رو جلوي كعبه ديدم.ديگه كنترلم دست خودم نبود و همين جور اشك مي ريختم.نمي خواستم بپذيرم تموم شد.از مسعي كه رد مي شديم به سمت در خروجي،خيلي حالم بد بود ..ياد روزهايي كه به شوق ديدن كعبه مسير مسعي تا ورودي كعبه رو طي مي كرديم.حيف كه عمر سفر كوتاهه و بالاخره بايد دل كند و فقط به اميد تكرار اين لذت بزرگ ،ميشه طعم جدايي رو تحمل كرد.

الان تو فرودگاه جده هستيم و منتظر پرواز.قرار بود ساعت 6:30 پرواز باشه بعد گفتن جلو افتاده و شده 5:15 ولي هنوز ما تو سالن ترانزيت هستيم و خبري از پرواز نيست.يه حال عجيبي دارم.دلم مي خواد انتظار تموم بشه و زودتر پرينازمو بغل كنم.

خدايا لذت اين سفر رو نصيب همه منتظران بكن

خدايا شكرت كه منو به حرم امنت راه دادي

خدايا شكرت كه به پرينازم صبر عطا كردي

خدايا اين سفر رو آخرين سفرم قرار نده


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

آرام
30 اردیبهشت 92 10:28
عالی بود عالی انشالله خدا دوباره نصیبتون کنه منم دلم برای اونهمه حال و هوای عاشقی تنگ شده
مامان جانان و آوا
30 اردیبهشت 92 11:41
چقدر قشنگ حستو نوشتي زهرا جون!

دل ما رو هم بردي اونجا....

راستي من هم خيلي دوس دارم واكنش پريناز رو موقع برگشتنت بدونم... اونم حتما بنويس لطفا !!!


ممنونم
يه قسمت از سفرنامه مونده كه جريان برگشته.مينويسم
نميدونم ميشه فيلم آپلود كرد يا نه...اگه بشه فيلم ديدارمونو ميذارم
آبجی
31 اردیبهشت 92 11:08
سلام خواهری روزی 7 مرتبهایتون .....
خوشمزه بودن ولی هااااااا

من یه چند تا دونه تزئینی برای دختر ایندم هم خریدم از پاساژه قیمتش زیاد بالا نبود
یه ست گرذدنبد و گوشواره و انگشتر ناز از این مدل طلاها که با لاک رنگی تزئین شده عروسکی
مدل ماهیشو گرفتم
دیگه سرویس طلایه دخترمم برای حفظ ابرو مهیاست فدایه دستایه کوچولوش بشم من
و یه دونه هم النگو فنری مدل هندی


جان جاننننننننننننن





ای جونممممممممممممم چه دختری بشه با این مامان خوش ذوق
هدیه
31 اردیبهشت 92 23:47
انشاله خدای مهربونو کریم تشرف های بسیار نصیبتون کنه (( آمییییین ))