پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت چهارم)

1392/3/20 13:23
نویسنده : مامان پریناز
409 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه 92/1/9-ساعت 8:35 شب

الان از حرم اومدم هتل.با هادي ساعت 8 قرار داشتم.20 دقيقه منتظرش موندم نيومد.خيلي عصباني و نگران بودم.نمي دونم چرا منو قال گذاشت.از هيچي به اندازه انتظار بدم نمياد.منم برگشتم هتل.الان حميد زنگ زد به گوشيم كه شماره مامان رو دوباره براش بخونم نمي دونم چرا نمي تونن باهاشون تماس بگيرن.يهو چشمم به عكس پريناز روي گوشيم افتاد و بدجور دلم براش تنگ شد و به هق هق افتادم از گريه(نگرانيم هم مزيد بر علت شده).الهي فدات بشم نازنينم چند روزه صداي قشنگت رو نشنيدم.تلفني باهات حرف نمي زنم چون هم خودم غصه مي خورم هم ممكنه تو هوايي بشي.با مرجان امروز صحبت كردم گفت حالت خوبه و از من چيزي نمي پرسي.ميگفت گاهي مثلا ميگه اينو مامانم برام خريده ولي نمي پرسه مامانم كجاست.بازم خوبه كه يادشه مامان داره!شايد مفهوم زمان رو هنوز نمي فهمه كه مثلا الان من چند روزه نيستم.شايد فكر مي كنه رفتم سركار برگردم.قربونش برم با بابا رفته بود پارك.مرجان گفت برگرده حمومش ميكنم.اي خدا چرا اشكام بند نمياد...

از طرفي دلم گرفته كه يه شب ديگه اينجا هستيم. رفتم كنار بقيع زيارت نامه خوندم و يه دل سير گريه كردم.خدا كنه آخرين بار زيارتم نباشه...

 

شنبه 92/1/10-ساعت 3:10 بعد از ظهر

جريان همديگرو پيدا نكردن من و هادي تو مسجدالنبي ،يشب ماجرايي شد براي خودش.تا يك ربع به 9 صبر كردم خيلي دلم شور مي زد.از طرفي گفتم شايد هادي منتظر من تو مسجد ايستاده.رفتم چند دقيقه اي هم تو لابي نشستم بعد دلم طاقت نياورد و برگشتم حرم.تو راه دستام مي لرزيد و مردمو با دقت نگاه مي كردم تا يه وقت اگه هادي بينشون باشه ببينم.رفتم تا حرم و كلي گشت زدم ولي نبود كه نبود.همش فكراي بد به سرم مي زد.با حال بدي برگشتم هتل.رفتم رستوران ببينم نكنه شام مي خوره ديدم نيست.بعد سريع اومدم بالا.ديدم در اتاق مامان اينا بازه.رفتم تو.مامان تا منو ديد گفت تو كجاااايي؟؟؟منم همزمان پرسيدم هادي كجاست؟؟زدم زير گريه...رفتم تو اتاقمون.مامان اومد و گفت من ساعت 8 داشتم بر مي گشتم هادي رو ديدم گفت منتظرم زهرا بياد(اشتباه ما اين بود كه يه دونه سيم كارت گرفتيم)ميگه خيلي ايستاديم بعد من راه افتادم به سمت هتل.ظاهرا هادي تا 8:30 منتظرم بوده و بعد برگشته بود هتل.دقيقا همونجايي بوده كه منم بودم.يعني تو كار خدا موندم كه چرا ما رو براي هم نامرئي كرده بود.اون زماني كه من داشتم جيليز ويليز مي زدم ونگران بودم هادي به  خيال اينكه شايد من به خاطر نماز عشا شلوغ شده و نتونستم از مسجد بيرون بيام ،بر مي گرده هتل و ميره رستورتن شام بخوره.بعد كه ميره لابي تا كليد اتاق رو بگيره مي بينه كليد نيست.من كليد رو با خودم برداشتم كه بدونه من اومدم هتل ولي اين مسئله باعث نگراني بيشترش شده بود و فكر كرده بود من تو اتاقم و بلايي سرم اومده.مامان مي گفت رنگش مثل گچ ديوار شده بود و مي لرزيد و اونقدر محكم به در مي كوبيد فكر مي كرد اتفاقي افتاده و تو داخل اتاقي و كلي سرزنشم كرد كه چرا كليد رو با خودم بردم.خلاصه مامان كه منو ديد رفت دنبال هادي .ظاهرا رفته بودن از مسئولين هتل كليد زاپاس بگيرن و بيان ببينن چه بلايي سرم اومده.رفتم دم آسانسور آسانسور كه ايستاد هادي و مامان اومدن.تا ديدمش برگشتم تو اتاق و خلاصه يه دعواي حسابي كرديم!!مامان مي گفت شيطونو لعنت كنين.هادي مي گفت من از ساعت فلان تا فلان،فلان جا بودم.منم دقيقا همون ساعت همون جا بودم.حتي امروز كه مي رفتيم حرم گفتم بهم نشون بده كجا ايستاده بودي.دقيقا همونجايي كه من بودم.اتفاقا خيلي اون موقع خلوت شده بود و داشتند صفوف نماز عشا رو مرتب مي كردن.خلاصه چه حكمتي تو كار خدا بود نفهميدم.حالا اين وسط مامان هي مي گفت برو شامتو بخور منم اصلا اعصاب نداشتم.ديگه رفتم دستو صورتمو شستم و رفتم شام خوردم.وقتي برگشتم همش به هادي اخم مي كردم!!بعد هادي گفت مامان گفته چايي رو بريم اتاقشون بخوريم.بنده خدا ترسيده بود دعوا كنيم!خلاصه همه چي به خير و خوشي گذشت و هرچي بود حتما حكمتي داشت.

امروز براي نماز صبح رفتم حرم و بعد هم منتظر شديم تا درهاي روضه باز بشه.يعني بساطيه براي خودش اين روضه رفتن.صداي اون راهنماي ايراني ها كه يك ريز داره با فارسي لهجه عربي،همه رو ارشاد و نصيحت مي كنه بدجوري ميره رو مخ آدم.انگار مبصره!هي ميگه حاجي خانوم بشين،حاجي خانوم راه نرو و ..بعدشم كه ميريم دم روضه و تو انتظاريم،كلي حديث و روايت مي خونه و صلوات بر محمد يادمون ميده و از مصاديق شرك ميگه!!امروز تازه تونستم موقعيت ستون ها رو ببينم.خيلي ذوق كرده بودم.ستون حرس،سرير،وفود،توبه،عايشه.دم ستون توبه نماز توبه خوندم به اميد بخشايش الهي.برگشتم هتل و ساكهامونو بستم.چون بايد عصري ساك ها رو تحويل بديم.فردا بعداز ظهر هم به اميد خدا ميريم به سمت مكه.

ظهري مامان زنگ زد.هي پشت هم مي گفت خيلي حال پريناز خوبه و همش بازي مي كنه!ظاهرا عمه اينا رسيدن تهران.مامان مي گفت عمه تا ديدش گفت چقدر تپل شده!بعدشم ميگه عمه كلي تعريف كرد كه چقدر اين بچه خوبيه و اذيت كن نيست.بعد يهو صداي پرينازو شنيدم كه داشت همين جور يك ريز حرف مي زد.مامان گوشي رو طرفش گرفت تا من صداشو بشنوم.منم قربون صدقه اش مي رفتم.نتونستم خودمو كنترل كنم و زدم زير گريه.مامان ديد سكوت كردم فهميد دارم گريه مي كنم.بنده خدا هي مي گفت" بابا اصلا من غلط كردم گذاشتم صداشو بشنوي!برو زيارتتو بكن نگران اين نباش.اين كارا چيه آخه..."گفتم مامان خيلي دلم براش تنگ شده از طرف من ببوسش.

نيم ساعت ديگه جلسه كاروانه.هر روز جلسه دارن ولي من و هادي تا حالا نرفتيم!سرخوشيم ديگه!آخه ساعت خوابمونه!من كه خسته بودم و ظهر نرفتم حرم و كمي خوابيدم براي همين خوابم نمياد.هادي داره چرت مي زنه.ساك ها رو به زور بستم چون كمي خريد كردم و بارمون زياد شده ولي مي خواستم يه چمدون كوچيك بخرم كه اينجا نشد.انشالله مكه مي خرم.

حس خاصي دارم.هم دلتنگم كه از اينجا ميريم هم خوشحالم كه ميريم ديدن كعبه.فقط آرزومه كه اين آخرين بار زيارتم نباشه...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

ساراااا
9 اردیبهشت 92 10:06
دعوا، دعوا ،دعوا؛كره و مربا

انشالله هميشه شاد باشيد و هيچ نگراني نداشته باشدو همو گم نكنيد


آخ آخ دعوايي بوداااا...حالا مامان مهين هي واسطه گري ميكرد !!!خيال ميكرد خيلي موضوع اساسيه!!
تو مسجد شجره كه داشتيم ميرفتيم محرم بشيم به هادي گفتم :حلالت ميكنم!!مامانش گفت براي چي؟به خاطر اون روز؟!!!
بهناز
9 اردیبهشت 92 10:16
میدونی گفتی از انتظار بدم میاد یاد چی افتادم؟
قبلا نوشتی بودی وقتی مهمون داری اینقدر تند تند کار میکنی که 2 ساعت مونده به اومدن مهمونا همه کارا تمومه.بعد شروع میکنی بهشون زنگ میزنی پس شما کجیین؟
زهرا یه سوال انشالله که ناراحت نشی
به مامان گفته بودی دلم برا پریناز خیلی تنگ شده از طرف من ببوسش خجالت نکشیدی؟
آخه من خودم رو که با نی نی تصور میکنم حس میکنم خیلی خجالت بکشم.


وااااااااااي ننه براي چي خجالت بكشم؟؟؟خب بچمه!!!هه هه هه
بهناز
9 اردیبهشت 92 11:39
وا چه چیزها ...
زهرا یعنی واقعا از همون روزهای اول که پریناز بدنیا اومد اصلا خجالت نمی کشیدی؟



از كي از مامانم؟؟؟نههههههه خب واضح بگو مثلا ازچي خجالت بكشم؟
بهناز
9 اردیبهشت 92 11:45
راستی خانوم دکتر باید منو و سارا خانوم رو دعوت کنی رستوران البرز .چون خیلی خواننده های پرو پا قرصی هستیم.البته قول میدیم چیز گرون سفارش ندیم.
ما هم بدش شما را به پاس پست های قشنگی که میزاری دعوتت میکنیم بستنی قیفی



دخترم پررو بازي درنيار ديگهههههههههه ناسلامتي اين وسط فقط من مادرم!!كادوي روز مادرم كو پسسسس؟؟؟حالا من بايد نهارم بدم؟؟؟؟
بهناز
9 اردیبهشت 92 11:47
زهرا جونی شوخی کردما... سوتفاهم نشه...
بهناز
9 اردیبهشت 92 11:48
خب حالا چرا میزنی؟



دوش دارم!
بهناز
9 اردیبهشت 92 11:49
از اینکه دختر کوچولوی مامان و بابا الان خودش مامان شده..
از مامان کمتر از بابا بیشتر...



ببين حس خجالت نبود...باور ميكني يه حس شرمندگي بود ...از عمق وجودم شرمنده بودم بابت اينهمه سال زحمت...
راستي اصل خجالت دوران بارداريه...اووووووف من خداي خجالت بودم...از سارا بپرس!!
بهناز
9 اردیبهشت 92 11:56
وای چقدر خطر ناک شدی البرز رو که گفتم شوخی کردم...
کادوی روز مادرم حق با شماست...
شما بیا من ببینمت ...کادوتم میریم بهترین رستوران شهر.


شهرتون رستورانش كجا بود...ما 2 ساعت توش گشتيم بعد رفتيم يه جا اييييي بدك نبود...ولي رستوراناي تبريز هوووووومممممم
بهناز
9 اردیبهشت 92 12:24
آره موافقم بارداری که دیگه مصیبتیه...
اصلا هم اینطور نیست 2 تا رستوران داریم عالی شما بیاین...
کدوم رستوران رفتین که میگی بدک نبود؟
زهرا اسم رستوران های خوبمون رو بهت نمیگم که اگه گذرتون اینورها افتاد مجبور بشی ازم بپرسی و من بفهمم که این جایین...
مثلا این تبریز شما کوم رستورانش هومممممممممه؟


كدوم رستوران تبريز هوم نيست؟؟؟؟
يه هتل بود اشتباه نكنم ميدون آزادي
بهناز
9 اردیبهشت 92 12:38
خب پس اونجایی که من مد نظرم بود نرفتین... اونجا واقعا هومه...
حالا واقعا کدوم رستوران هایی تبریز هومممممممممممممممممه؟


حاج حسن....آسیا....کبیری....اوووووووووووو خیلی زیادن
آبجی
10 اردیبهشت 92 8:36
بازم سلام عزیزه دلم
ای جان می خونم حال میکنم چقدر خوبه شما می تونید خلاصه بنویسید من نمی تونم البته سفر نامه رو بیشتر برای خودم دارم می نویسم واسه همین دوست دارم از لحظه به لحظه بنویسم ....

خواهری اره کاش دو تا خط گرفته بودید اشکال نداره ان اشلله برای دفعات بعد ما دو تا خط گرفتیم و دیگعه برای پیدا کردن همدیگه راحت بودیم برای ماهم این اتفاق می افتاد گاهی یعنی جلو چشمم بودا ولی نمی دیدمش یا اون من ونمی دید ولی قد همسری بلنده و این یه موهبته یعنی تو جمعیت راه می ره راحت می شه پیداش کرد... از خدا که پنهون نیست از شما هم نباشه ما هم 1 روز قبل از رفتن به مکه دعوایه سختی کردیم یعنی دعوا نه ها من و اون نه من ...
یه چیزی شد من داغ کردم یهو ... بعدم همش گریه و جیغ تو گلو کشیدم که همش تقصیر تو بود من عصبانی شدم اعمالمو خراب کردی کی می اد اینجا عصبانی می شه که تو من وعصبانی گردی و انتظار یه عمرمو خراب کردی ... کاش تنهایی اومده بودم هی بغلم می کرد بابا لعنت کن به شیطون اعمالت خراب نشده ولی مگه من گریم بند می اومد همشم فک می کردم مقصر اونه
همش فکرمی کردم الان شیطون تو اتاقداره بهم می خنده ....و خوشحاله ....
مثل اینکه دسته کم گرفتیم هممون اونو ... ولی داشتم دغ می کردم به خاطر اون دعوام ....
ان اشلله ان شالله که بارها و بارها این سفر رو می رید

ببینم مگه قبل رفتن به مکه اعمال داشتی؟؟؟

عیبی نداره....میگن زن و شوهر دعوا کنند....ابلهان باور کنند...!!!
مامان جانان و آوا
10 اردیبهشت 92 14:46
نمك زندگي به اين دعواهاست ديگه ... باور كن بعد از دعوا عزيزتر مي‌شي!


آره خواهر!!!!
یه دوست
23 اردیبهشت 92 9:48
دوست عزیز قبول باشه
یه سئوال ، من و همسرم هم فیش حج عمره داریم، دخترم الان 1 سال 9 ماهشه، دلمون میخواد بریم ،اما بخاطر دخترمون هی به تاخیر انداختیم. البته می دونم بچه با بچه فرق داره، می خواستم بدومنم شما که تجربه کردین نظرتون چیه؟ بچه از نظر روانی عاطفی اسیب نمی بینه یه هو دو هفته مامان باباشو نبینه. الانم من شاغلم البته فعلا نیمه وقت صبح تا ظهر پیش مامانمه، نهایت مثلا شده یه صبح تا عصر ساعت 7 ازم دور باشه، اونم یه بار پیش اومده.
با خودمون ببریم خیلی سخته؟ممنون می شم کمکم کنی.

ببين هم بستگي به شما داره كه چقدر دلت ميخواد تو همچين سفري كه معلوم نيست تكرار بشه براي خودت باشي و اينكه بچت چطور بچه ايه.كه به نظر من آرومترين بچه هم رسيدگياي زيادي ميخواد و اونجا براش مفرح نيست
نه بچه آسيب روحي نمي بينه.مهم اينه كه خيلي بهش خوش بگذره.ما عمدا انداختيم عيد كه سرش شلوغ باشه و مشغول مهمون بازي باشه.اونجا دلتنگي داشت ولي مي ارزيد به اينكه هر لحظه اراده ميكردم ميرفتم حرم و حسابي ميموندم و لذت ميبردم.ولي بچه دارها كمي محدود بودن و چند بار ديدم مادرايي رو كه از شدت عصبي بودن سر بچه داد ميزدن و خودشونو بابت آوردن بچه فحش ميدادن...