سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت چهارم)
جمعه 92/1/9-ساعت 8:35 شب
الان از حرم اومدم هتل.با هادي ساعت 8 قرار داشتم.20 دقيقه منتظرش موندم نيومد.خيلي عصباني و نگران بودم.نمي دونم چرا منو قال گذاشت.از هيچي به اندازه انتظار بدم نمياد.منم برگشتم هتل.الان حميد زنگ زد به گوشيم كه شماره مامان رو دوباره براش بخونم نمي دونم چرا نمي تونن باهاشون تماس بگيرن.يهو چشمم به عكس پريناز روي گوشيم افتاد و بدجور دلم براش تنگ شد و به هق هق افتادم از گريه(نگرانيم هم مزيد بر علت شده).الهي فدات بشم نازنينم چند روزه صداي قشنگت رو نشنيدم.تلفني باهات حرف نمي زنم چون هم خودم غصه مي خورم هم ممكنه تو هوايي بشي.با مرجان امروز صحبت كردم گفت حالت خوبه و از من چيزي نمي پرسي.ميگفت گاهي مثلا ميگه اينو مامانم برام خريده ولي نمي پرسه مامانم كجاست.بازم خوبه كه يادشه مامان داره!شايد مفهوم زمان رو هنوز نمي فهمه كه مثلا الان من چند روزه نيستم.شايد فكر مي كنه رفتم سركار برگردم.قربونش برم با بابا رفته بود پارك.مرجان گفت برگرده حمومش ميكنم.اي خدا چرا اشكام بند نمياد...
از طرفي دلم گرفته كه يه شب ديگه اينجا هستيم. رفتم كنار بقيع زيارت نامه خوندم و يه دل سير گريه كردم.خدا كنه آخرين بار زيارتم نباشه...
شنبه 92/1/10-ساعت 3:10 بعد از ظهر
جريان همديگرو پيدا نكردن من و هادي تو مسجدالنبي ،يشب ماجرايي شد براي خودش.تا يك ربع به 9 صبر كردم خيلي دلم شور مي زد.از طرفي گفتم شايد هادي منتظر من تو مسجد ايستاده.رفتم چند دقيقه اي هم تو لابي نشستم بعد دلم طاقت نياورد و برگشتم حرم.تو راه دستام مي لرزيد و مردمو با دقت نگاه مي كردم تا يه وقت اگه هادي بينشون باشه ببينم.رفتم تا حرم و كلي گشت زدم ولي نبود كه نبود.همش فكراي بد به سرم مي زد.با حال بدي برگشتم هتل.رفتم رستوران ببينم نكنه شام مي خوره ديدم نيست.بعد سريع اومدم بالا.ديدم در اتاق مامان اينا بازه.رفتم تو.مامان تا منو ديد گفت تو كجاااايي؟؟؟منم همزمان پرسيدم هادي كجاست؟؟زدم زير گريه...رفتم تو اتاقمون.مامان اومد و گفت من ساعت 8 داشتم بر مي گشتم هادي رو ديدم گفت منتظرم زهرا بياد(اشتباه ما اين بود كه يه دونه سيم كارت گرفتيم)ميگه خيلي ايستاديم بعد من راه افتادم به سمت هتل.ظاهرا هادي تا 8:30 منتظرم بوده و بعد برگشته بود هتل.دقيقا همونجايي بوده كه منم بودم.يعني تو كار خدا موندم كه چرا ما رو براي هم نامرئي كرده بود.اون زماني كه من داشتم جيليز ويليز مي زدم ونگران بودم هادي به خيال اينكه شايد من به خاطر نماز عشا شلوغ شده و نتونستم از مسجد بيرون بيام ،بر مي گرده هتل و ميره رستورتن شام بخوره.بعد كه ميره لابي تا كليد اتاق رو بگيره مي بينه كليد نيست.من كليد رو با خودم برداشتم كه بدونه من اومدم هتل ولي اين مسئله باعث نگراني بيشترش شده بود و فكر كرده بود من تو اتاقم و بلايي سرم اومده.مامان مي گفت رنگش مثل گچ ديوار شده بود و مي لرزيد و اونقدر محكم به در مي كوبيد فكر مي كرد اتفاقي افتاده و تو داخل اتاقي و كلي سرزنشم كرد كه چرا كليد رو با خودم بردم.خلاصه مامان كه منو ديد رفت دنبال هادي .ظاهرا رفته بودن از مسئولين هتل كليد زاپاس بگيرن و بيان ببينن چه بلايي سرم اومده.رفتم دم آسانسور آسانسور كه ايستاد هادي و مامان اومدن.تا ديدمش برگشتم تو اتاق و خلاصه يه دعواي حسابي كرديم!!مامان مي گفت شيطونو لعنت كنين.هادي مي گفت من از ساعت فلان تا فلان،فلان جا بودم.منم دقيقا همون ساعت همون جا بودم.حتي امروز كه مي رفتيم حرم گفتم بهم نشون بده كجا ايستاده بودي.دقيقا همونجايي كه من بودم.اتفاقا خيلي اون موقع خلوت شده بود و داشتند صفوف نماز عشا رو مرتب مي كردن.خلاصه چه حكمتي تو كار خدا بود نفهميدم.حالا اين وسط مامان هي مي گفت برو شامتو بخور منم اصلا اعصاب نداشتم.ديگه رفتم دستو صورتمو شستم و رفتم شام خوردم.وقتي برگشتم همش به هادي اخم مي كردم!!بعد هادي گفت مامان گفته چايي رو بريم اتاقشون بخوريم.بنده خدا ترسيده بود دعوا كنيم!خلاصه همه چي به خير و خوشي گذشت و هرچي بود حتما حكمتي داشت.
امروز براي نماز صبح رفتم حرم و بعد هم منتظر شديم تا درهاي روضه باز بشه.يعني بساطيه براي خودش اين روضه رفتن.صداي اون راهنماي ايراني ها كه يك ريز داره با فارسي لهجه عربي،همه رو ارشاد و نصيحت مي كنه بدجوري ميره رو مخ آدم.انگار مبصره!هي ميگه حاجي خانوم بشين،حاجي خانوم راه نرو و ..بعدشم كه ميريم دم روضه و تو انتظاريم،كلي حديث و روايت مي خونه و صلوات بر محمد يادمون ميده و از مصاديق شرك ميگه!!امروز تازه تونستم موقعيت ستون ها رو ببينم.خيلي ذوق كرده بودم.ستون حرس،سرير،وفود،توبه،عايشه.دم ستون توبه نماز توبه خوندم به اميد بخشايش الهي.برگشتم هتل و ساكهامونو بستم.چون بايد عصري ساك ها رو تحويل بديم.فردا بعداز ظهر هم به اميد خدا ميريم به سمت مكه.
ظهري مامان زنگ زد.هي پشت هم مي گفت خيلي حال پريناز خوبه و همش بازي مي كنه!ظاهرا عمه اينا رسيدن تهران.مامان مي گفت عمه تا ديدش گفت چقدر تپل شده!بعدشم ميگه عمه كلي تعريف كرد كه چقدر اين بچه خوبيه و اذيت كن نيست.بعد يهو صداي پرينازو شنيدم كه داشت همين جور يك ريز حرف مي زد.مامان گوشي رو طرفش گرفت تا من صداشو بشنوم.منم قربون صدقه اش مي رفتم.نتونستم خودمو كنترل كنم و زدم زير گريه.مامان ديد سكوت كردم فهميد دارم گريه مي كنم.بنده خدا هي مي گفت" بابا اصلا من غلط كردم گذاشتم صداشو بشنوي!برو زيارتتو بكن نگران اين نباش.اين كارا چيه آخه..."گفتم مامان خيلي دلم براش تنگ شده از طرف من ببوسش.
نيم ساعت ديگه جلسه كاروانه.هر روز جلسه دارن ولي من و هادي تا حالا نرفتيم!سرخوشيم ديگه!آخه ساعت خوابمونه!من كه خسته بودم و ظهر نرفتم حرم و كمي خوابيدم براي همين خوابم نمياد.هادي داره چرت مي زنه.ساك ها رو به زور بستم چون كمي خريد كردم و بارمون زياد شده ولي مي خواستم يه چمدون كوچيك بخرم كه اينجا نشد.انشالله مكه مي خرم.
حس خاصي دارم.هم دلتنگم كه از اينجا ميريم هم خوشحالم كه ميريم ديدن كعبه.فقط آرزومه كه اين آخرين بار زيارتم نباشه...