سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت پنجم)
يكشنبه 92/1/11-ساعت 12 ظهر
ديشب بعد نماز مغرب كه از حرم برگشتيم و شام خورديم،با مامان و باباي هادي رفتيم صحن مسجدالنبي و چند تا عكس يادگاري گرفتيم.بعد من و مامان رفتيم پايين بقيع نشستيم و زيارت نامه و نماز خونديم.هادي خيلي راحت ميتونه بره روضه.يعني كلا براي مردها راحته.عكسهاي خوشگلي كنار ضريح و منبر و محراب گرفته.با فيلم هايي هم كه ميگيره من 3 ضلع ديگر ضريح كه براي خانم ها بسته است رو مي تونم ببينم.برگشتيم هتل و تا بخوابيم ساعت 12:30 بود.ساعت 4 بود كه زنگ موبايلم صداخورد براي نماز صبح.به زحمت بيدار شدم چون روز قبلش بعد از ظهر هم نخوابيده بودم و حسابي كسر خواب داشتم ولي پاشدم و وضو گرفتم و با هم رفتيم حرم.احساس ميكردم مغزم بيدار نميشه.سر نماز صبح كم مونده بود خوابم ببره!خلاصه بعد نماز تصميم گرفتم برگردم هتل و استراحت كنم و بعد برم روضه.چون از ساعت 5/5 كه نماز صبح تموم ميشه تا 7/5 كه در روضه باز ميشه و بعد هم كه ميريم تو حدود ساعت 9-8 ميتونيم وارد روضه رضوان بشيم،مطمئن بودم طاقت نميارم.خلاصه رفتم هتل و خوابيدم.ساعت 8 بيدار شدم رفتم صبحانه خوردم .هادي گفته بود براي صبحانه نمياد براي همين براش صبحانه آوردم تو اتاق و رفتم حرم.خيلي سريع و زود وارد روضه شدم.حسابي وقت داشتم زيارت كنم و از نزديك زيارت كردم.بعد رفتم قسمت هاي عقب تر و كلي نماز خوندم هم نماز قضا هم نماز حاجت و توبه و نماز به نيابت از مامان و بابا و اطرافيان.ساعت نزديك 11 ديگه كم كم بيرونمون كردن.از حرم اومدم بيرون و رفتم سمت بقيع و زيارت وداع خوندم و همونجا پايين پله هاي بقيع نماز زيارت وداع خوندم و با ائمه و بزرگان بقيع خداحافظي كردم.بعد از در نزديك هتل ،وارد مسجد النبي شدم و الان هم اينجا نشستم و منتظرم تا اذان بشه.يك ساعتي قرآن خوندم .فكر مي كردم بتونم در طول سفر ختم قران كنم ولي ديدم نمي رسم و وقتي بخوام تند بخونم اصلا نمي فهمم و به دلم نمي چسبه در نتيجه شروع كردم به صورت انتخابي سوره هايي از قران رو مي خونم.الان هوس سوره "زمر" رو كرده بودم و با تامل خوندم يعني اساسي حال كردم.چقدر اين سوره زيباست...
خيلي وداع با حرم پيامبر سخت بود.اشك امونم نمي داد و فقط از خدا مي خواستم،اين زيارت رو زيارت آخر من قرار نده.به اميد خدا ساعت 4 بعد از ظهر به سمت مسجد شجره حركت مي كنيم.
يكشنبه 92/1/11-ساعت 8:45 شب
الان تو اتوبوس در حال رفتن به سمت مكه هستيم.عصري رفتيم مسجد شجره.پيش از رفتن مراسم مداحي و خداحاظي با مدينه داشتيم كه منقلبمون كرد.همگي از هتل لباس احراممون رو پوشيديم.حس قشنگيه جماعت يكرنگ و بي ريا...تو مسجد شجره چند ركعت نماز مستحبي جهت احرام خونديم و بعد يه تعداد خانم هايي اونجا بودن كه مال بعثه رهبري بودند(معينه)،اونها برامون نيت و لبيك ها رو مي گفتن و ما تكرار مي كرديم.اذان شد و نماز مغرب و عشا رو خونديم و سوار اتوبوس ها شديم.حاج آقاي روحاني كاروان تو اتوبوس ما هستند.همراه هم باز هم لبيك گفتيم.يه شور و اشتياق خاصي تو چهره همه ديده ميشه و همچنين حس همكاري زياد.شام رو سريع دادند،بعد از چند روز مداوم برنج خوردن،بالاخره يه غذاي فست فودي دادن!ناگت مرغ و سيب زميني سرخ شده و زيتون و خيارشور.خوشمزه بود دستشون درد نكنه.
هادي با حوله هاش كمي درگيره و يه كم معذبه.همش ميخواد زيادي پوشيده باشه براي همين مثل آدم آهني راه ميره و حركت مي كنه!!الان چراغ هاي اتوبوس رو خاموش كردن و صداي بچه ها كم شد.خدايا كمك كن اعمالمون رو درست انجام بديم.
**تو اتوبوس كه بوديم مامان زنگ زد.داشتيم حرف مي زديم كه پريناز اصرار كرد گوشي رو بگيره البته نمي دونست من پشت خطم.تا گوشي رو گرفت و صدامو شنيد خيلي عادي گفت:مامانمه...مامان برام عروسك بگير...ديگه صداي هق هق من بود كه تو اتوبوس پيچيد .ولي خيلي اروم شدم كه ديدم بهانه نگرفت و راحت برخورد كرد.**