سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت دوم)
سه شنبه ٩٢/١/٦-ساعت ١١:٣٠ شب
قبل از اذان مغرب،به مسجدالنبي رفتيم.صبح اونقدر هاج و واج بودم و اصلا نمي دونستم از كدوم در بايد وارد بشم و كجا به كجا راه داره كه اصلا احساساتم درگير نشد!(اين روضه رفتن هم يه معضلي براي خانوم هاست.هنوز كه قسمت ما نشده.انشالله بعد از نماز صبح حتما ميرم براي زيارت روضه رضوان.)اذان مغرب تو مسجد النبي زير قسمتي نشسته بودم كه سقفش كنار رفته بود و يكي از مناره هاي مسجد پيدا بود.خيلي حس و حال خوبي پيدا كردم.نماز مغرب بلند خونده ميشه و آدم لذت مي بره.هرچند اتصال خانم ها اصلا درست نيست و آدم مجبور ميشه نمازهاشو اعاده كنه.بعد از نماز،با هادي گشتي تو صحن زديم.خيلي شب هاي حرم،صفا داره...بعد برگشتيم هتل و شام خورديم و و بعد شام همراه مامان رفتيم حرم.قصدمون زيارت بقيع بود.پايين پله هاي بقيع روي زمين نشستيم و زيارت نامه خونديم.بعد هم مداحي "مدينه شهر پيغمبر"رو گذاشتم و گوش كردم و اساسي حالي به حالي شدم.تو همين احوالات بود كه چند تا شرطه اومدن و هممون رو بلند كردن.نميدونم از نشستن پايين پله هاي بقيع هم مي ترسن؟؟الان هم رسيديم هتل و مي خواهيم بخوابيم تا قبل از اذان صبح بريم حرم.
بعد از شام كه براي تجديد وضو اومديم تو اتاق،چشمم به عكس پريناز كه روي گوشيمه افتاد و نتونستم خودمو كنترل كنم.هادي هم تا اومد منو دلداري بده بدتر از من زد زير گريه.يهو همه وجودم فشرده شد و دلم خواست پرينازو بغل كنم.ولي زود ذهنمو منحرف كردم و رفتم دستشويي تا صورتمو بشورم وضو بگيرم كه ديدم مامان در رو زد و هادي باز كرد.فكر كنم از چشمهاي هادي جريان رو فهميد چون همون اول پرسيد:از پريناز چه خبر؟باهاش صحبت كردين؟كه هادي گفت زهرا با مامانش در تماسه ولي الان به هم ريخت.ديگه از دستشويي كه بيرون اومدم و مامان اوضاعمو ديد كلي نصيحت كرد و از اوضاع هم كارواني هاي بچه دار گفت كه چقدر بچه هاشون اذيتشون مي كنن و مامان ها يه شام هم نمي تونن بخورن.و گفت فقط براي مامانت دعا كن كه اين ثواب بزرگ رو كرد كه تو راحت بتوني زيارت كني.خلاصه آروم شدم.كلا وقتي ميرم حرم اصلا همه چي يادم ميره ولي تو هتل كمي دلتنگ ميشم.
الهي قربونت برم عزيزكم.خداكنه ياد من نيفتي و غصه نخوري.با مامان كه صحبت مي كردم مي گفت عاشق خونه اي شده كه عيد براش خريدن.ميگه توش لحاف و تشك گذاشتيم و ميره اون تو مي خوابه!تو دست فروش هاي اطراف حرم چند تا اسباب بازي بانمك ديدم كه ديدنشون همش منو ياد پريناز ميندازه.يكيش كه يه دختره كتاب خونه كه نشسته روي صندلي و تكون مي خوره و آوازهاي تو كتابش رو مي خونه!!هنوز وارد فاز خريد نشدم!
برم مسواكمو بزنم...
چهارشنبه ٩٢/١/٧-ساعت ٤:٣٠ بعد از ظهر
امروز صبح زود قبل از اذان صبح حدوداي ساعت ٤ رفتيم حرم.بعد از نماز شب و قرآن خوندن،اذان شد و نماز صبح خونديم.اينجا بعد از اذان حدود ٢٠-١٥ دقيقه بعد نماز مي خونند.روز اول از اين تاخير حوصله ام سررفت ولي ديگه الان يا نماز مي خونم يا قرآن كه اين زمان بگذره.بعد از نماز صبح منتظر شديم تا درهاي روضه باز بشه.تو يكي از قسمت هاي مسجد كه در ورودي به سمت روضه هست خانم هاي كشورهاي مختلف رو قسمت بندي كرده بودند و هر كشوري يه جايي مي نشست و يه راهنما داشت كه با بلندگو به زبون اون ملت باهاشون حرف مي زدن و ارشاد مي كردن و تذكر مي دادن.ايراني ها مظلوم ترين قوميت تو ورود به روضه هستند و آخر از همه در براشون باز ميشه.حدود ساعت ٧:٣٠ ذر باز شد و همه هجوم بردند به مسيري كه به سمت روضه مي رفت ولي اين تازه شروع ماجرا بود.٥- ٤بار يه فواصلي راه مي رفتيم و بعد مي گفتن بشينيم.تا اينكه نزديكاي ساعت ٩ نوبت ايراني ها شد و اجازه ورود به روضه پيامبرو دادن.حس و حال غريبي بود.جمعيت خيلي خيلي زياد بودو فشار بدي به آدم وارد مي شد.كمي جلوتر رفتم و يه جايي پيدا كردم حدوداي منبر و محراب پيامبر و نماز زيارت خوندم.بعد جاي ديگه اي پيدا كردم كه كمي فشار كمتر بود و به نيابت از همه عزيزان و آشناها و ملتمسين دعا براشون نماز خوندم و بعد هم نماز توبه و نماز حاجت.بعد يهو مامان رو ديدم و كمي ايستاديم و بعد برگشتيم هتل.ديگه دستمون اومد كه نيازي نيست از نماز صبح تا ساعت ٩ منتظر باز شدن در باشيم و ميتونيم بعد نماز برگرديم هتل و كمي استراحت كنيم و صبحانه بخوريم و بعد برگرديم حرم.چون هرچي زمان مي گذشت ازدحام جمعيت خيلي كمتر مي شد.
این خانوم همون راهنما و مرشد ماست.اونقدر حرف می زد که مغز آدم منفجر می شد!:
اینجا آخرین مرحله ورود به روضه پیامبره...خیلی خیلی صفا داشت وقتی گنبد رو بالای مقبره پیامبر می دیدی...اونقدر نشستن تو این قسمت رو دوست داشتم که روزآخر به زور دل کندم...
وقتي برگشتم خيلي ضعف داشتم.هادي برام نون و پنير آورده بود و صبحانه خوردم و گرفتم خوابيدم.نماز ظهر ديگه نرفتم حرم و تو هتل نماز خوندم.بعد از نهار ،با هادي رفتيم چند تا فروشگاه مارك دوروبر حرم رو ببينيم.چشمهامون چهار تا شده بود از قيمت ها!آخه چيزاي خوشگلي هم نمي ديديم و اگر بنا بر خريد لباس مارك داشتيم تو ايران خيلي بهتر از اون و قيمت مناسب تر پيدا ميشد.خلاصه دست از پا درازتر و با پاهاي خسته برگشتيم هتل.الان ساعت حدود4:30 هست و قراره ساعت 5 با مامان اينا بريم مسجد شيعيان كه نماز مغرب رو اونجا بخونيم.هادي دراز كشيده تا كمي استراحت كنه.منم مي خوام برم دوش بگيرم و آماده بشم براي رفتن به مسجد.
صبح مامان زنگ زده بود.مي گفت پريناز اصلا نمي پرسه مامان كجاست،و اين خيلي خوشحالم مي كنه كه ذهنش درگير نيست.صبور باش دختركم...