پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت دوم)

1392/3/20 13:24
نویسنده : مامان پریناز
545 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه ٩٢/١/٦-ساعت ١١:٣٠ شب

قبل از اذان مغرب،به مسجدالنبي رفتيم.صبح اونقدر هاج و واج بودم و اصلا نمي دونستم از كدوم در بايد وارد بشم و كجا به كجا راه داره كه اصلا احساساتم درگير نشد!(اين روضه رفتن هم يه معضلي براي خانوم هاست.هنوز كه قسمت ما نشده.انشالله بعد از نماز صبح حتما ميرم براي زيارت روضه رضوان.)اذان مغرب تو مسجد النبي زير قسمتي نشسته بودم كه سقفش كنار رفته بود و يكي از مناره هاي مسجد پيدا بود.خيلي حس و حال خوبي پيدا كردم.نماز مغرب بلند خونده ميشه و آدم لذت مي بره.هرچند اتصال خانم ها اصلا درست نيست و آدم مجبور ميشه نمازهاشو اعاده كنه.بعد از نماز،با هادي گشتي تو صحن زديم.خيلي شب هاي حرم،صفا داره...بعد برگشتيم هتل و شام خورديم و و بعد شام همراه مامان رفتيم حرم.قصدمون زيارت بقيع بود.پايين پله هاي بقيع روي زمين نشستيم و زيارت نامه خونديم.بعد هم مداحي "مدينه شهر پيغمبر"رو گذاشتم و گوش كردم و اساسي حالي به حالي شدم.تو همين احوالات بود كه چند تا شرطه اومدن و هممون رو بلند كردن.نميدونم از نشستن پايين پله هاي بقيع هم مي ترسن؟؟الان هم رسيديم هتل و مي خواهيم بخوابيم تا قبل از اذان صبح بريم حرم.

بعد از شام كه براي تجديد وضو اومديم تو اتاق،چشمم به عكس پريناز كه روي گوشيمه افتاد  و نتونستم خودمو كنترل كنم.هادي هم تا اومد منو دلداري بده بدتر از من زد زير گريه.يهو همه وجودم فشرده شد و دلم خواست پرينازو بغل كنم.ولي زود ذهنمو منحرف كردم و رفتم دستشويي تا صورتمو بشورم وضو بگيرم كه ديدم مامان در رو زد و هادي باز كرد.فكر كنم از چشمهاي هادي جريان رو فهميد چون همون اول پرسيد:از پريناز چه خبر؟باهاش صحبت كردين؟كه هادي گفت زهرا با مامانش در تماسه ولي الان به هم ريخت.ديگه از دستشويي كه بيرون اومدم و مامان اوضاعمو ديد كلي نصيحت كرد و از اوضاع هم كارواني هاي بچه دار گفت كه چقدر بچه هاشون اذيتشون مي كنن و مامان ها يه شام هم نمي تونن بخورن.و گفت فقط براي مامانت دعا كن كه اين ثواب بزرگ رو كرد كه تو راحت بتوني زيارت كني.خلاصه آروم شدم.كلا وقتي ميرم حرم اصلا همه چي يادم ميره ولي تو هتل كمي دلتنگ ميشم.

الهي قربونت برم عزيزكم.خداكنه ياد من نيفتي و غصه نخوري.با مامان كه صحبت مي كردم مي گفت عاشق خونه اي شده كه عيد براش خريدن.ميگه توش لحاف و تشك گذاشتيم و ميره اون تو مي خوابه!تو دست فروش هاي اطراف حرم چند تا اسباب بازي بانمك ديدم كه ديدنشون همش منو ياد پريناز ميندازه.يكيش كه يه دختره كتاب خونه كه نشسته روي صندلي و تكون مي خوره و آوازهاي تو كتابش رو مي خونه!!هنوز وارد فاز خريد نشدم!

برم مسواكمو بزنم...

چهارشنبه ٩٢/١/٧-ساعت ٤:٣٠ بعد از ظهر

امروز صبح زود قبل از اذان صبح حدوداي ساعت ٤ رفتيم حرم.بعد از نماز شب و قرآن خوندن،اذان شد و نماز صبح خونديم.اينجا بعد از اذان حدود ٢٠-١٥ دقيقه بعد نماز مي خونند.روز اول از اين تاخير حوصله ام سررفت ولي ديگه الان يا نماز مي خونم يا قرآن كه اين زمان بگذره.بعد از نماز صبح منتظر شديم تا درهاي روضه باز بشه.تو يكي از قسمت هاي مسجد كه در ورودي به سمت روضه هست خانم هاي كشورهاي مختلف رو قسمت بندي كرده بودند و هر كشوري يه جايي مي نشست و يه راهنما داشت كه با بلندگو به زبون اون ملت باهاشون حرف مي زدن و ارشاد مي كردن و تذكر مي دادن.ايراني ها مظلوم ترين قوميت تو ورود به روضه هستند و آخر از همه در براشون باز ميشه.حدود ساعت ٧:٣٠ ذر باز شد و همه هجوم بردند به مسيري كه به سمت روضه مي رفت ولي اين تازه شروع ماجرا بود.٥- ٤بار يه فواصلي راه مي رفتيم و بعد مي گفتن بشينيم.تا اينكه نزديكاي ساعت ٩ نوبت ايراني ها شد و اجازه ورود به روضه پيامبرو دادن.حس و حال غريبي بود.جمعيت خيلي خيلي زياد بودو فشار بدي به آدم وارد مي شد.كمي جلوتر رفتم و يه جايي پيدا كردم  حدوداي منبر و محراب پيامبر و نماز زيارت خوندم.بعد جاي ديگه اي پيدا كردم كه كمي فشار كمتر بود و به نيابت از همه عزيزان و آشناها و ملتمسين دعا براشون نماز خوندم و بعد هم نماز توبه و نماز حاجت.بعد يهو مامان رو ديدم و كمي ايستاديم و بعد برگشتيم هتل.ديگه دستمون اومد كه نيازي نيست از نماز صبح تا ساعت ٩ منتظر باز شدن در باشيم و ميتونيم بعد نماز برگرديم هتل و كمي استراحت كنيم و صبحانه بخوريم و بعد برگرديم حرم.چون هرچي زمان مي گذشت ازدحام جمعيت خيلي كمتر مي شد.

این خانوم همون راهنما و مرشد ماست.اونقدر حرف می زد که مغز آدم منفجر می شد!:

اینجا آخرین مرحله ورود به روضه پیامبره...خیلی خیلی صفا داشت وقتی گنبد رو بالای مقبره پیامبر می دیدی...اونقدر نشستن تو این قسمت رو دوست داشتم که روزآخر به زور دل کندم...

وقتي برگشتم خيلي ضعف داشتم.هادي برام نون و پنير آورده بود و صبحانه خوردم و گرفتم خوابيدم.نماز ظهر ديگه نرفتم حرم و تو هتل نماز خوندم.بعد از نهار ،با هادي رفتيم چند تا فروشگاه مارك دوروبر حرم رو ببينيم.چشمهامون چهار تا شده بود از قيمت ها!آخه چيزاي خوشگلي هم نمي ديديم و اگر بنا بر خريد لباس مارك داشتيم تو ايران خيلي بهتر از اون و قيمت مناسب تر پيدا ميشد.خلاصه دست از پا درازتر و با پاهاي خسته برگشتيم هتل.الان ساعت حدود4:30 هست و قراره ساعت 5 با مامان اينا بريم مسجد شيعيان كه نماز مغرب رو اونجا بخونيم.هادي دراز كشيده تا كمي استراحت كنه.منم مي خوام برم دوش بگيرم و آماده بشم براي رفتن به مسجد.

صبح مامان زنگ زده بود.مي گفت پريناز اصلا نمي پرسه مامان كجاست،و اين خيلي خوشحالم مي كنه كه ذهنش درگير نيست.صبور باش دختركم... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

نسترن
4 اردیبهشت 92 10:48
سلام خانوم زیارتا قبول

منم جای خواهر شما می خواستم یه چیزی بگم و اون اینه که شما تازه از سفر به این زیبایی برگشتین چرا؟ شما چرا غیبت؟ چه لزومی داشت اون خانوم رو اونجا به اون واضحی نشون بدین و بگین که زیاد حرف می زد؟؟؟ مردم ما چششون شده ای خدا؟ از اون طرف میان پیشت و به استغفار میفتن و از این طرف دوباره همون آش و همون کاسه....




نظر شما متين

ولي من غيبتي نمي بينم....ايشون يه خانم عرب بود كه با لهجه عربي فارسي حرف مي زدو روبنده كامل داشت و از ورود به روضه و عباداتي كه ميتونيم بكنيم و صلوات خاصه بر خليف هاي اهل تسنن و ... حرف مي زد و تما حرفها رو چندين و چند بار تكرار مي كرد...نه اسمي از ايشون بردم...نه چهره ايشون رو من و شما ديديم...جدا به نظرتون غيبت اومد؟؟

ساراا
4 اردیبهشت 92 10:58
از خدا ميخوام به زودي زود،انشالله تمتع قسمتت بشه خواهر...
الان رئيسمون ميآد منو ميكشه...
اگه منوكشت پريناز پرسيد چرا؟
بگو مامان از بس كه وبلاگ تو رو دوست داشتو توش نظر ميداد كاراي اداره شو انجام نداد رئيسشون اومد كشتش...بعد احتمالا پريناز دوباره ميگه چرا؟ديگه جواب دادنش مشكل خودته


حالا سارا من و مدير عاملمون يه ديوار شيشه اي بينمونه كه كامل منو ميبينه...لابد ميگه اين خانم كار تايپي قبول مي كنه!!
بهناز مامان رادین
4 اردیبهشت 92 11:19
عالی بود .حظ کردم و لذت بردم بسی.نبردن پریناز عاقلانه ترین کاری بود که کردی.هم خودش اذیت نشد و هم تو کلی با خدا تنهایی صحبت کردی.امیدوارم که منو یادت نرفته باشه تو دعاهات.


نه عزيزم بارها اسمتو بردم...
ارام
4 اردیبهشت 92 11:26
انشالله سفرنامه حج تمتع کربلا و سوریه تو بخونم البته یه سفر سبز با خانواده که دیگه هیچ دلتنگی توش نباشه خانواده]


انشاءالله...ولي خودت گفتي يه بار بدون بچه برم كربلا..مگه نه؟
بهناز
4 اردیبهشت 92 12:00
به به دیوار شیشه ای...
میبینم که پست خیلی خوبی داری برات دیوار شیشه ای گذاشتن.
ما هم رو در کلاس هامون یه دریچه شیشه ای داریم میان دید میزنن که استغرالله کلاس رو زود تعطیل نکرده باشیم.


پس چي عزيزم پست خيلي مهمي دارم!!!
آبجی
4 اردیبهشت 92 12:54
به به به پارسال دوست امسال آشنا مامان پریناز جونم شما کجا کمن کجا فک کنم چند سالی هست ندیدمتون نه خواهری ؟؟؟؟؟
ای جان
ان شالله سفر نامه تمتع رو بنویسید و کربلا
می دونی که وقتی می گم تمتع و دیدار مجدد خونه خدا دلم و چنگ می زنن پس بدون از ته ته ته اعماقه وجودم واست دعا کردم نه ملقته زبونم بوده ....
شایدم ملغطه ؟؟؟؟

حس و حاله خوبی بهم داد نوشتههات تکرار مکررات خودم بود اونجا چقدر شبیه هم ....
من همیشه روزانه نویسیامو تو اونجا می خونم و پر می شم از حس خوب انگار الان اونجام ممنون برای نوشتن .....

وای از خانومه هم عکس گرفتی شما ...
منم گرفتم ولی با ترس یکی از خانوما که گرفت کلی دعواش کرد و گرفت گوشیشو پاک کرد ... الهی
من گاهی با تمام نغ نغاشون دلم به حالشون می سوخت می گفتم گناه دارن هی باید داد و بیداد کنن و نظم بدن و هی خانوممممم خانوم ایرانی بگن .....





آخي آجو جان شما هم بنويس خب...خسيس نباش!!
مغلطه صحيح تر به نظر مياد!
قبول داري اون جا پشت درهاي روضه براي هيچ قوميتي جز ايرانيا حرف نميزدن؟اون داخل حرف ميزدن ولي بيرون اصلا...من گاهي نمي تونستم تمركز كنم دعا بخونم بس كه هي تكرار ميكرد:درهاي روضه روزي سه مرتبه باز مي شود...آخييييي يادش به خير...ولي دختر خوبي بود خيلي خوش اخلاق بود خداييش
مریم مامان آریا
4 اردیبهشت 92 13:14
سلام

تو رو خدا کوتاه کوتاه بنویس

خیلی طولانیه

فردا اول وقت میام می خونمش

راستی خیلی خیلی خوشم اومد از حرفهای سارا خانوم

احسنت

دهنش طلا



یک بار حج عمره و یک بار تمتع بسه و مابقی باید صرف جاهای مفید بشه

خدا خودش توصیه کرده

و البته شیطان هم با همه چیز می تونه آدم رو گمراه و از راهی که مورد قبول خدا باشه منحرف کنه - وسیله های شیطان می تونه همین خونه خدا هم باشه



خوش به سعادت شما انتشاء اله حجتون مقبول

فردا میام می خونم

راستی این سارا خانوم رو می شناسی مگه ؟


مريم تو باز هم آي كيو هاتو رو كرديااااا

تو اينهمه نظرات رابطه من و سارا رو متوجه نشدي؟؟



بابا كجا خدا گفته يه بار برين مكه؟؟اينم يه زيارته مثل جاهاي ديگه ...حالا شانس گندمون تو عربستانه!!مگه هر سال نميريم مشهد؟؟؟مگه دلمون تنگ نميشه واسه زيارت؟؟يعني ميشه شرايطي باشه كه آدم بتونه بره و نره؟؟نميدونم با اين شرايط كه رفتن دوباره فقط با خداست ولي من دلم بارهاي بار ميخواد....يعني قسم ميخورم هيچ لذتي بالاتر از طواف دور خونه خدا نيست...

راستي نمي خوام حوصله ملت سر بره...دارم تند تند مي تايپم تموم بشه...شما پاراگراف پاراگراف بخون!
آرام
4 اردیبهشت 92 13:38
اره دیگه یه دوره زیارت بدون بچه یکی با بچه و حالا احیانا با بچه ها انشالله


توكل به خدا
مریم مامان آریا
5 اردیبهشت 92 10:27
سارا عروستون هست ؟
خوب مسلما هزینه سفر به مشهد به مراتب خیلی کمتر هست و قابل مقایسه با سفر مکه نیست
می دونی من کربلا رفتم و مشهد فقط و خوب می دونم که مسلما خیلی لذت بخش هست اصلا اصلا اصلا به هیچ وجه منکر این نمیشم و می دونم که آدم دلش می خواد هزار بره تا دلش شاد بشه
اما همیشه هم هر چی دل می خواد بهتر نیست واسه آدم که -
دیگه نری ها ؟ ( شکلک یه آدم حسود)
-
همه اش رو خوندم الهی پس دو تایی گریه کردین واسه پری ؟ ولی خوب خیلی بهتر بود که نبردینش
نمی دونستم مادر شوهرتون هم بوده چقدر خوب
کلاً خوش به حالت با این زیارتی که رفتی - کاش منم یه بار برم


بله بنده خواهرشوهرم!
انشالله به زودی زود قسمتت بشه عزیزم
مریم مامان آریا
7 اردیبهشت 92 8:26
چه عروس گلی دارین هااااا به به البته عروستون هم خواهر شوهر گلی داره ( اینم واسه اینکه به خونم تشنه نشی )
ارتیلا
25 اردیبهشت 92 11:19
خیلی قشنگ بودددددددددددددددددددددد.