پشتکار!
اصولا یکی از دلایلی که هیچ وقت دلم نخواسته برم سراغ تخصص اینه که من اگه توی یه کاری وارد بشم تا ته دیگشو درنیارم ول نمی کنم!یادم میاد روزای امتحان تو مدرسه و دانشگاه رو که خودمو به معنی واقعی کلمه می کشتم.حاضر نبودم کوچکترین جمله یا تمرینی جا بمونه و من نخونده برم سر امتحان.اونروز وقتی مرجان بهم می گفت میخوام برای کنکور فقط ریاضی 2 رو بخونم و ریاضی 1 رو ول کنم شاخام داشت از توی گوشام می زد بیرون!!آخه اینهمه فرق بین من و آبجیم؟؟حکایت روزهایی که درگیر حفظ قرآن بودم هم همینطور بود.گاهی وقتا خودمو حبس می کردم تو اتاق و هی دوره می کردم.یادمه یه بار چندین روز پشت هم همینجووووووور داشتم قرآن می خوندم بابا پرسید:مسابقات سراسری قرانه؟؟گفتم نه بابا کلاس هفتگیمه!!حکایت این روزها هم حکایت چند ماهیه که به طور فشرده دارم زبان می خونم.یه جورایی حس می کنم چون از وقت و زندگی و کار و استراحتم دارم می زنم پس باید عالی باشم.بعد چند ترم دانشجوی ممتاز شدن دیگه وقتی میام به مرجان میگم این ترم 97 شدم و ممتاز بیچاره می خواد بالا بیاره!!هه هه هه نمیدونم دست خودم نیست.انگار یا باید کاری شروع نشه یا اگر شروع میشه خوب و عالی باشه.مامان میگه از بچگیت همینجور بودی و تو ذاتته...والان فقط با خودم فکر می کنم که پریناز بهتره به خودم بره یا خاله اش؟؟کدوم این روشها آرامش بیشتری در پی داره؟؟کدوم موفقیت بیشتری میشه براش متصور شد؟؟تنها چیزی که دلم می خواد اینه که پریناز مثل من خودشو واسه درس و امتحان اسیر نکنه!!