پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

آخرین دلنوشته سال 92 برای دخترم

1392/12/29 1:51
نویسنده : مامان پریناز
433 بازدید
اشتراک گذاری

نازنین مادر...یک سال دیگه رو هم کنار هم گذروندیم با شادی ها و غم ها و فراز و فرودها.چه خوبه که خدا ما آدمها رو فراموشکار خلق کرده تا یادمون بره روزهایی رو که غم تو خونه دلمون جا کرده بوده.دختر نازم سالی که گذشت مثل سال های قبل همراه بود با تغییرات خیلی زیاد و گاها عجیب و غریب رفتار و اخلاقیات شما!می تونم بگم که شاید نیازت به مراقبت جسمی خیلی کمتر شد ولی چندین برابر بیشتر از قبل نیازمند مراقبت روحی و اخلاقی بودی.سالی که همراه بود با شکوفا شدن خیلی شدید حس استقلالت که هرچند به من و بابا نوید بزرگ شدن شما رو می داد ولی گاهی انرژی خیلی زیادی از ما می گرفت چون مجبور بودیم در عین اینکه بهت آزادی میدیم مراقب تربیت صحیحت هم باشیم.یکی از دغدغه های بزرگ من که عدم استقلالت تو بازی کردن بود تا حد زیادی رفع شد و خیلی وقتها تونستم یه نفس راحت بکشم و بشینم پای کارای شخصی خودم ولی به همین راحتی هم نبود.اونقدر صبوری به خرج دادم که گاهی واقعا حس می کردم میخوام خفه بشم چون وقت هایی که با خودت مشغول می شدی کمتر پیش میومد که خرابکاری نکنی!! و من برای اینکه این استقلالت رو خراب نکنم در برابر خیلی چیزها مقاومت می کردم.اگه در گذشته یکی از بزرگترین حساسیت های من تو خونه بهم ریختگی و کثیفی خونه بود دیگه خودمو عادت دادم به اینکه کف خونه پر باشه از خورده های کاغذ و بیسکوییت و میز نقاشی شده با انگشت های ماستی و مبل های ماژیکی و دیوارهای پر از لکه کثیف دستهای کوچولوت!خدا رو شکر که دیگه بابت این چیزا حرص نمی خورم چون قطعا دیوونه می شدم!ولی گاهی غر زدن های بی دلیل،گریه های باج گیرانه! و عدم همکاریت تو کارهای روزانه منو واقعا عصبی می کرد.با اینکه معتقدم دعوا کردن و داد زدن همیشه کار رو خراب تر می کنه ولی وقتی ذهن خودم هم خیلی مشغول بود دیگه نمی تونستم در برابر نق زدن های بیخودی سکوت کنم و از کوره در می رفتم.و الان یکی از بزرگترین عذاب وجدان های من همینه.از اینکه امسال مامان خوبی نبودم.اونجور که باید برات وقت نذاشتم.اونقدر دغدغه های جانبی پیش اومد که ذهنمو منحرف می کرد و گاهی حس می کردم اصلا دلم نمی خواد به هیچ چیز جز مشغولیت های  ذهنم فکر کنم.معتقدم آدم مختار آفریده شده و خودش مسئول رفتارهای خودشه.ولی گاهی پیشامدها ذهن ادمو درگیر میکنه و این آدم ضعیف تاب تحمل فشارها رو نداره و کم میاره.می خوام ازت معذرت بخوام به خاطر همه روزهایی که غمیگن بودم از ناهنجاری های روزگار .به خاطر وقت هایی که در برابر امتحان خدا قرار گرفتم و نتونستم برنده باشم.به خاطر وقت هایی که دیگران آزارم دادند و ذهنم رو از مسیر مثبت دور کردند و همه اینها بهانه ای شد برای بی حوصلگی های گاه گاه من.

دخترم اینو از من به یادگار داشته باش.هیچ وقت تو زندگی از آدمها انتظار نداشته باش که جوری رفتار کنند که مطابق میل تو هست.اگر کسی رو ازصمیم قلب دوست داشته باشی وقتی ناخواسته کاری بکنه که برنجی زود از یاد می بری و ذهنت رو افکار منفی پر نمی کنه.ولی گاهی آدمها رو تحمل می کنی و از عمق دلت باهاشون همراه نیستی.حالا اگر رفتاری ببینی که مطابق میلت نیست می رنجی.اونقدر قوی باش که حرف دیگران اذیتت نکنه و برات مهم نباشه.چون هیچ کس تو قلب و ذهن تو نیست که بدونه دقیقا چه چیزهایی خوشحالت می کنه و چه چیزهایی ناراحت.اگرم بعد از مدارا دیدی دیگران توجهی به حالت نمی کنن و متوجه نشدن که رنجیدی خیلی ملایم و محترمانه و بدون کنایه بهشون بگو که از چه موضوعی رنجیدی.هیچ وقت برای دیگران تعیین تکلیف نکن که چطور باهات رفتار کنن چون در این صورت آدمها رو از خودت می ترسونی و شاید نتونی روابط گرمی باهاشون داشته باشی....

بگذریم،دختر گلم امیدوارم تو هم با هر مرحله بزرگ شدنت فقط خاطره های خوش تو ذهنت بمونه و یه قلب بزرگ داشته باشی که فقط خونه شادی ها و گذشت ها و مهربونی ها باشه.خدا تن ظریفت رو سالم نگه داره و به من انرژی بیشتر و بیشتر بده تا بتونم حق مادری رو هر چه بهتر به جا بیارم.

دوستت دارم نازنینم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

پروان
10 فروردین 93 1:59
متن قشنگی بود همه اش رو خوندم و متاثرشدم جالبه از درد دل هم بنویسیم با گل دخملامون صحبت کنیم اخه سنگ صبورمون هستن ممنون از این ادبیات زیبایت
مامان پریناز
پاسخ
ممنون دوست گلم
سارا
16 فروردین 93 9:51
بووووسسسسسسس....