شاخ غولو شکوندیم!
آخ که چقدر خسته ام ولی یه خسته شاد با یه خستگی لذت بخش!بالاخره دیروز اسباب کشی کردیم و 12-10 روز از تاریخ مقرر زوتر اسباب رو بردیم چون دیگه از خونه شلوغ و پلوغ خسته شده بودمو دلم میخواست به ثبات برسم.خیلی انتظار روز اسباب کشی رو می کشیدم و دیروز وقتی آخرین وسیله ها رو تو خونه جدید خالی کردن یه نفففس راحت کشیدم و دیگه به اینکه باید اینهمه اثاث رو جابجا کنم فکر نمی کردم.
پریناز با وجود مخالفت خیلی زیادی که با تعویض خونه داشت ولی بالاخره نرم شد و ذوق کرد از اینکه به خونه جدید بره ولی طفلک بچه هنوز خونه جدید رو ندیده.منم روز اسباب کشی نذاشتم خونه بمونه چون میدونستم از جابجایی زیاد دل خوشی نداره و ممکنه ضربه روحی بخوره.حالا این یکی دو روز هم تلاشمو میکنم که اول اتاق اونو بچینم و مرتب کنم تا با دیدن اتاق جدیدش ذوق کنه.
فعلا پروسه بعدی که خیلی مهم تره تغییر مهدکودکه که شده عذاب روحی من.هیچ رقمه حاضر نیست این موضوع رو بپذیره و حتی وقتایی که من حرفی باهاش نمیزنم یهو میاد میگه مامان نبینم بگی باید مهد کودک جدید برماااا...یا میگه باشه بریم خونه جدید ولی مهد جدید نمیرم...دیروز گفت:باشه بریم مهد جدید اگه راضی بودم میرم اگه راضی نبودم نمیرم ولی من اصلا راضی نیستم!!ای خداااا این بچه یه ذره به من می رفت و عاشق تغییر و تحول می شد چی میشد؟؟!!
دیگه دیشب موقع خواب یه کم نرم شده بود گفت یعنی برم مهد جدید خاله الناز(مربیش)هم میاد؟گفتم نه ولی دوستای خاله الناز اونجان ایییینقدرم مهربونن عین خاله النازن و تو رو دوس دارن.یه لبخند رضایت آمیزی زد.خدا کنه این پروسه هم با موفقیت طی بشه
خدایا شکرت بابت تن سالم و دل خوشمون