مشهدی دختر!
یه چند روز زیارت و حس و حال خوب آدمو شارژ میکنه و سرشار از انرژی مثبت تا دوباره برگرده به زندگی عادی...فقط کاشکی آدم تلاش کنه زندگی رو میدون جنگ یا مسابقه با دیگران ندونه و هدفش از هر قدمش تو زندگی کسب رضایت خدا باشه...مثل همیشه ما بودیم و پریناز...پریناز بود و ما!! یه دختر کوچولوی عاشق هتل که از دید اون یکی از جذاب ترین مکان های روی زمین هتله!! زیارت هایی که گاهی با باباش می رفت و خیلی وقتا اصرار داشت با من باشه چون من خیلی بهتر مکان یابی می کردم واسه پیدا کردن دوست براش!یعنی فقط می گفت من دوست می خوام.دیگه گاهی تو یه زیارت 1 ساعته 3 بار جامو عوض می کردم تا یه دوست مناسب براش پیدا کنم و امان از بچه هایی که برعکس این بچه، دوست گریزن و پایه نبودن واسه دوستی!منم کلی ذوق می کردم به خاطر ارتباط خوبش با بچه ها و بزرگترا و یه فرصتی واسم جور میشد برای خلوت کردنام...چقدر خوبه که دیگه یاد گرفتم واسه خاطر غذاش خودمو کلافه نکنم.اگه یه روز میل به غذا نداشت تو یه فلاسک مخصوص غذا براش غذا برمی داشتم و هر وقت میلش می کشید می خورد.(این روزا خیلی هم بامزه یاد گرفته وقتی نمی خواد غذا بخوره میگه بابا اذان نشده هنوز من روزه ام!! )فقط گاهی برای پیاده روی تو مسیرها خیلی غر می زد و خیلی راحت میگفت برام کالسکه بخر بشینم توش خسته نشم!!الهی شکر برای همه چی