پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

عروسی آی عروسی

1392/3/28 10:21
نویسنده : مامان پریناز
1,118 بازدید
اشتراک گذاری

( 28 خرداد 92)

پریناز نازنینم...برای اولین بار تجربه مسافرت با اتوبوس رو پیدا کردی.برات خیلی خیلی جالب بود و حسابی ذوق زده بودی.صندلی ها تختخواب شو بودن و شما راحت دراز می کشیدی و می خوابیدی و کلی کیف می کردی.

 

این یه مدل اخمه که تازگی یاد گرفتی  و موقع دوربین یا خجالت اینجوری می کنی!چقدرم زشت میشی!!

 

صبح هم بیدار می شدی و می دیدی به مقصد رسیدیم!چهارشنبه صبح زودتر از حد معمول رسیدیم و میزبانمون رو از خواب بیدار کردیم.عروس خانوم ناز هم رفته بود حمام عروسی !شور و حال خوبی تو خونه بود.مامان ایران اینا روز قبلش رسیده بودند تبریز و قرار بود چهارشنبه بیان خونه دایی.خلاصه تا ظهر کم کم دخترا یکی یکی رفتن آرایشگاه و در نهایت خودمون موندیم.شما هم با اینکه از شب قبلش کسر خواب داشتی ولی شیطنت بهت اجازه استراحت نمیداد و یک سره تو حیاط بودی.صبحانه و نهارت هم تو حیاط خوردی!آخر سر بعد نهار که می خواستم آماده بشم مجبور شدم به زور و البته یه تشر کوچولو بخوابونمت چون می دونستم اگر نخوابی تا شب طاقت نمیاری و بداخلاق میشی.خلاصه خوابوندمت و خودمم حاضر شدم.عروسی های اونجا زنونه است.یعنی مجلس شادی و پایکوبی فقط  مختص خانوماست و آقایون فقط سر شام میان.شما چون دیر خوابیدی نخواستم بیدارت کنم و گذاشتم پیش بابا بمونی تا هروقت بیدار شدی بیارنت.خوبی شهرستان به اینه که مسیرها خیلی کوتاهه و سریع به مقصد می رسی.خلاصه رفتیم عروسی.خیلی خیلی خیلی زیاد خوش گذشت.دیدن همه فامیل یکجا خیلی لذت بخش بود.یک ساعتی گذشته بود که دیدم دلم نمیاد با اونهمه وعده عروسی که بهت داده بودم نتونی کیف کنی و زنگ زدم که بابا حاضرت کنه و بیارتت.وقتی رسیدی طبق معمول اول خجالت می کشیدی ولی خب مگه میشد صدای نانای بیاد و بتونی به خجالتت ادامه بدی.پایین اومدن از بغل من همانا و پریدن وسط میدون رقص همان!!فک کنم 2 ساعتی رقصیدی!ولی خب زیاد بلد نیستی برقصی و بیشتر بالا پایین می پری.خب از کی یاد بگیری؟من که اهلش نیستم،تی وی مونم که اسلامیه!!هه هه هه....حسابی هم ناناز شده بودی.عکسات مونده تو گوشیم که شارژرشو تبریز جا گذاشتم!(فکر کنم خواننده های وبلاگت به حواس پرتی من پی برده باشن.چون همیشه یا شارژرم گم میشه یا دوربین!!)بعد شام،ماشینها راه افتادن که بریم دنبال ماشین عروس.اول رفتیم خونه مادر عروس و بعد از کمی شادی،به یه رسم قدیمی ،بزرگ خانواده داماد که اینجا عموی داماد بود یه شال قرمز دور کمر عروس بست.عروس خیلی بغض داشت ولی خودشو کنترل می کرد ولی کی بود که بتونه ما رو کنترل کنه...خلاصه با سلام و صلوات از زیر قران رد شد و راهی خونه بخت شد.الهی که زندگیشون سرشار از شادی و سلامتی و موفقیت باشه با یه عالمه کوچولوی ناز!!!نیشخندزباناونجا با نوه های اون یکی دایی سرگرم بودین و همش تو حیاط بودین.دستات زیر آفتاب ذغال شده!

 

شب که برگشتیم خونه یه عالمه آدم بودیم!عین لشکر شکست خورده خسته و خورد  و خمیر!مردها رفتند خونه روبرویی که خالی بود و صاحبخونه کلیدشو برای راحتی مهمونا در اختیار گذاشته بود .همه خونه پر از لحاف و تشک شد و خوابیدیم.صبح با صدای مامان ایران و زن دایی و با بوی تند روغن حیوونی از خواب بیدار شدم.ماشالله مامان و زن دایی با ولوم خیلی بالا صحبت می کردن و اندر روشهای پختن یه کاچی خوشمزه صحبت می کردن.آخه به رسم ما ترکها صبحانه عروس رو مامانش درست می کنه و براش می فرسته.خلاصه جمعیت کم کم از خواب بیدار شدن و هرکس یه گوشه ای از کارو گرفت و یه سینی بزرگ صبحانه مفصل برای عروس فرستادن.بعد از صبحانه با مامان اینا و دایی ها رفتیم سر خاک عزیزانمون.شما هم هی وسط قبرها بپر بپر می کردی.الهی که روح همگیشون شاد باشه و خدا عزیزای همه رو براشون نگه داره.برگشتیم و نهار خوردیم و به زور آقایون رو فرستادیم منزل روبرو تا آماده بشیم.این حواشی عروسی رو خیییییییلیییییییی دوست دارم.شما هم که طبق معمول نخوابیدی.خلاصه رفتیم منزل مادر داماد.همون اولای مهمونی دیدم خیلی بی تابی می کنی و میدونستم از کم خوابیه.رفتم یه گوشه و گذاشتمت رو پام و با اونهمه صدای دوپس دوپس سریع خوابیدی و تا آخر مهمونی هم خواب بودی و من یه نفففففففس راحت کشیدم!!وقتی برگشتیم دیدیم آقایون هم همگی رفتن صفا!رفته بودن خارج شهر چند تا جای خوشگل و سرسبزو دیده بودن و بهشونم حسابی خوش گذشته بود.بعد شام بار و بندیلو بستیم و راهی تبریز شدیم.ولی چون جامون تنگ بود مامان ایران موند تا فردا با یه سری فامیلها برگرده تبریز.رفتیم خونه عمه جون .2 روزی تبریز بودیم و خیلی خیلی خوش گذشت .برای اولین بار با بابا حمید و بابا هادی رفتیم موزه تبریز.البته شماها خونه بودین و ما بعد از انجام یه کار بانکی رفتیم سراغ باستان شناسی.چقدرم آثار قدیمی و قشنگی داشت.جمعه عصر همگی رفتیم مدرسه هاله جون که نزدیک خونشونه و رای دادیم.شنبه عصر برای خرید شیرینی پیاده رفتیم بیرون.آمار کاندیدای مورد نظرمون همینجور داشت بالا می رفت.بین مردم شور و شوق زیادی بود و تبریک می گفتن.البته نیروهای پلیس زیادی هم تو خیابون بود.بستنی پیروزی خریدیم و  برگشتیم خونه و یه کم بعد رسیدن خبر قطعی پیروزی کاندیدامون اعلام شد .دیگه دست بود و جیغ و هورا...سوار ماشینا شدیم و رفتیم خیابون و بوق بوق کردیم!شب بلیط برگشت داشتیم.دوباره سوار اتوبوس شدیم و این بار برات عادی تر بود و به محض سوار شدن گرفتی تو تختت خوابیدی!!

 

تو این سفر شاید بگم برای اولین بار خیلی خیلی راحت بودم و اذیت نشدم.شاید به مرور که داری بزرگتر میشی و عاقلتر میشی راحت تر با موقعیت های جدید کنار میای و دیگه تو سفر اون دهن مبارک رو قفل نمی کنی!!

خلاصه که سفر خیلی خوبی بود.به امید عروسی های بیشتر و بیشتر...


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

بهناز
28 خرداد 92 18:51
انشاالله قسمت دختر گلت و مرجان خانوم...
میبینم که جواب اس ام اس منو نمیدی...



وای بهناز برام ای نیومده که
بهناز
28 خرداد 92 19:43
زهرا جون فلسفه این شال قرمز چیه؟



نمیدونم خواهر....تو آذربایجان غربی مده ما تبریزیا این رسمو نداریم
تمنا
28 خرداد 92 20:20
ماشاالله انقدر قشنگ و با جزئیات تعریف می کنی که توهم زدم منم عروسی بودم!
انشاالله همیشه شاد باشین


انشالله همیشه برین عروسی
سمیه
28 خرداد 92 22:12
چه خوب که بهت اینقد خوش گذشته.آخه مگه میشه عروسی باشه اونم از فامیل خودت ! نه شوهر بعد خوش نگذره؟
ایشالا همیشه به شادی


فامیل شوهرم خوش میگذره ولی خب اینا هم بازیای بچگیم و بخش بزرگی از زندگیمن.خیلیییی می چسبه شریک شدن توشادیشون
آبجی
29 خرداد 92 13:18
ایشالله پریناز کوچولویه اخموورو عروس کنی ایشالله