پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

تعطيلات

1392/3/18 10:25
نویسنده : مامان پریناز
512 بازدید
اشتراک گذاری

 

18 خرداد 92
دخترك نازگلم...تعطيلات هفته پيش بارمونو بستيم و رفتيم به روستاي اجدادي بابابزرگ.3 روز اونجا بوديم.به شما كه حسابي خوش گذشت و دل سيييييييير بازي و خاك بازي و آب بازي و همه چي بازي كردي.گرچه گاهي به خاطر سر به سر گذاشتناي پسرعموجوني كلافه مي شدي ولي ديگه اين دوران بايد بگذره ديگه.زن عمو بهم ميگفت شايد شما عصبي هستيناراحتيا ذاتت اينه كه جيغ و داد كني ...خيلي دلم گرفت.مي خواستم گريه كنمگریهپس چرا وقتايي كه كسي اذيتت نمي كنه خيلي خانوم و مهربون و آرومي؟؟حالا وقتي كسي مدام و يك ريز روي اعصابت راه ميره و شما با همه سن كم و توان كم دفاعيت فقط مي توني جيغ بزني ،اسمتو ميذارن عصبي؟؟؟ناراحتالبته من كه ديگه ياد گرفتم نيروهاي منفي ديگرانو جذب نكنم و با شاديهام و با داشته هام شاد باشم.دخترك من هنوز يه كوچولوي 2 سال و نيمه اس كه خيلي نياز به محبت و دلگرمي داره.قطعا از محيط تنش زا بدش مياد و منم بايد هميشه مراقبش باشم.چون واقعا به اين رسيدم كه هرچي محبت بيشتري بكنم بازخورد بهتري مي گيرم و شما همون جور همون محبت ها رو به ما برميگردوني...

 

وقتي ليوان براي آب خوردن موجود نباشه:

 

 

 

 

خوب براي عمو جونت خودتو لوس مي كني هااااا

 

 

از ارنگه كه برگشتيم تهران مستقيم رفتيم سمت پارك آب و آتش.چون دايي مهدي اومده بود مرخصي و ما نتونسته بوديم ببينيمش(سربازي دايي بعد از دوره آموزش و كد افتاد دزفولناراحتناراحتگریه) و ماماني برنامه پيك نيك گذاشته بود.تا رسيديم كمي آب بازي كردي و بعد كه اذان شد مشعل ها روشن شد كه خيلي برات جالب بود...

 

 

 

خوش به حالت.چه دايي مهربوني...

 

 

تصميم داشتم ارنگه باز بذارمت ولي ديدم شرايط مهيا نيست.هم خيلي سرگرم بازي بودي و هم اينكه هوا كمي خنك بود و نميشد مدام بشورمت اونم تو دستشويي حياط . در نتيجه بازم كارمون موكول شد به يه فرصت بهتر.

فردا شب حركت مي كنيم به سرزمين مامان ايران جون براي يه اتفاق خيلي شيرين به اسم عروسيتشویقيه سفر ام پي تري ولي پر ماجرا در پيش داريم.اميدوارم حسابي همكاري كني كه ميدونم مي كني چون عاشق سفر و عروسي و خوش گذروني هستي.بابا هادي كمي مايل به سفر نبود چون هفته پيش هم تعطيل بود و ديگه اوضاع قسط و مخارج كمي ناجور ميشه.ولي خب گفت چون تو دوست داري بري و نمي تونم تنها بفرستمتون ميام باهاتون.البته من مي تونستم با مامان اينا برم ولي دلم نيومد بابا رو چند روز تنها بذاريم!

اين روزا خيلي بانمك حرف مي زني و ما رو ذوق مرگ مي كني با شيرين زبونيات.با گفتن لطفا و بفرمايين ومن خيييلييي دوستت دارم و  خوش اومدين و خسته نباشين و مامان عزيزم و باباجونم و ...ما رو به عرش مي بري.عاشق نقاشي هستي يعني خسته نميشي از نقاشي و جديدا چيزاي با مفهومي مي كشي .تو اين مورد به خاله جونت رفتي كه بچگيش عاشق نقاشي بود و بالاخره تو دبيرستان رفت سراغ علاقه شو الان داره گرافيك ميخونه.اون روز به بابا مي گفتم واي چه خوب ميشه اينم بفرستيم سراغ علاقه اش و مجبور نشه اون همه درسهاي سنگين رو بخونه!!(يه مامان تنبل!).با آبرنگ خيلي خوب كار مي كني.در طول روز كه داري بازي مي كني با خودت همش شعر ميخوني.يه سريشو بلد نيستم چون شعراي مهد كودكه.يه سري هم شعراي كتاب هايي هست كه تو خونه ميخونيم.گاهي باورم نميشه اينقدر سريع شعرها رو حفظ مي كني و همزمان با كتاب خوندن من با من تكرار مي كني.همچنان عشق بزرگت كتابه و روزي شونصد بار بايد با هم كتاب بخونيم!از اينكه باهات بازي مي كنم و همراهيت ميكنم خيلي خيلي زياد ذوق مي كني.يه وقتايي يهو وسط بازي بغلم مي كني و بوسم مي كني و بعد ميگي :چه خوش مي گذره!

روزاي جمعه روز نظافته.از صبح كه بيدار ميشيم و صبحانه دلچسبي كه بابا برامون آماده مي كنه رو مي خوريم بعد هركس ميره سراغ كاراش.شما هم اين وسطا حسابي جولان ميدي.يا تي دستته يا جارو برقي يا دستمال گردگيري!بعد ميري ميشيني پيش مامان بزرگات ميگي:من خونمون جارو مي كشم،تي مي كشم،لاي مبل ها رو پاك ميكنم!!!هركي ندونه فكر ميكنه ما از بچه مون كار مي كشيم و كودك آزاريم!!

 

 



چند روز پيش برديمت كه برات كفش تابستوني بخريم هر كاري كرديم راضي نشدي كه نشدي.حتي نمي ذاشتي پات كنم .مي گفتي جورابمو در نياااااااااار...اين كفشارو نمي خواااااااام پام درد ميگيره!خلاصه مجبورم امروز با زبون روزه پاشم برم برات كفش بگيرم اونم بدون حضور خودت چون كفش تابستوني نداري.نمي دونم چي تو مغز كوچولوت مي گذره كه گاهي اينجوري لجبازي ميكني.

راستي ماه شعبان رسيد.يه ماه قشنگ و پر از عيد و شادي...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

بهناز
20 خرداد 92 11:01
زهرا خنده ام گرفت از برچسب تقدیمی زن عمو
تازه عروس بودم جایی مهمون بودیم یکی از اقوام که در حد مرگ داشت میخورد برگشت با صدای رسا به من گفت بادوم بخور برا اعصابت خوبه



نه زن عموي پريناز خيلي هم مهربونه ولي خب زود قضاوت كردن و مقايسه خوب نيست ديگه...
بهناز
20 خرداد 92 11:02
خانم دکتر خصوصی داری؟


بهناز اصلا نميدونم.ديگه وسعمون نمي رسه!!ههههه
فك كنم نفري 20
بهناز
20 خرداد 92 11:12
حاج خانم خوش به سعادتت که روزه ای...
من ماه مبارک رو هم به زور و صد جان کندن روزه میگیرم.
التماس دعا
وقتی مامانش اهل کتابه دخترشم اهل کتاب میشه دیگه


ننه پس روزه قرضياتو كي ميگيري؟؟من با 60 روز روزه قضاي دوران بارداري و شيردهي چه كنم؟هاااااان؟؟
آرام
20 خرداد 92 12:12
انشالله همیشه به سفر عروسی و شادی
دیگه عزیز دلم بچه یعنی لجبازی قربونش برم که با شیرین زبونیاش ندیده دل ما رو هم برده


مرسي عزيزم
بهناز
20 خرداد 92 13:08
من که از این روزه های قرضی ندارم.


خب اينو نداري روزه قرضي اون مدليشم نداري؟؟؟اصلا تو زني يا مرد؟
بهناز
20 خرداد 92 13:37



چرا غمگینی؟
بهناز
23 خرداد 92 15:00
برای اینکه فکر کردی من مرد هستم...


مگه نیستی؟؟؟؟ههههههههههههههه