سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت هشتم)
تهران-چند روز بعد از برگشت
هواپيمامون ايراشيا بود( كه احتمالا در اجاره سعودي هست).پرواز سختي بود.به خاطر هواي نامتعادل اغلب نقاط ايران چند باري هواپيما تكون اساسي خورد كه يه بارش به حدي شديد بود كه من ديگه گفتم تموم شد!جوري به سمت پايين رفت كه حس سقوط بهم دست داد.ديگه كل هواپيما پر شد از صداي صلوات.حال منم خيلي بد بود و دست هادي رو گرفته بودم و گريه مي كردم.مي گفتم خدا منو به آرزوم برسون.دلم مي خواد يه بار ديگه دختركمو ببينم...حال يه سري خانوما بد شده بود و براشون آب قند مي آوردن حتي يه آقايي هم حالش بد شد.خلاصه تا برسيم همش ذكر و صلوات و دعا بود.كسي اجازه بلند شدن از صندلي نداشت.پروازمون كمي طول كشيد.ديگه نزديكاي تهران خيلي جو آروم تر شد.وقتي نشستيم رو خاك ايران مردم همش صلوات مي فرستادن.ساعت 11 شب بود و هنوز نماز نخونده بوديم.از شدت اضطراب براي اينكه چه جوري با پريناز مواجه ميشم حالت تهوع گرفته بودم.وارد سالن فرودگاه شديم.همه چيز با سرعت عجيبي پيش مي رفت.ديگه هيچ گشتني در كار نبود.ما كه خيال مي كرديم كارهامون طول مي كشه و فرصت مي كنيم نماز بخونيم اين فرصت پيش نيومد.بارها رو ريل اومد و چمدون ها رو تحويل گرفتيم.با مامان در تماس بودم و دل تو دلم نبود.ديگه راه افتاديم سمت سالن اصلي.وقتي وارد شدم خيل عظيم جمعيتي بود كه براي استقبال اومده بودند.نمي دونستم كدوم سمت رو نگاه كنم تا اينكه ديدم صدام مي زنن زهرا...زهرا...ديدمشون.ديگه قدم هام تند شد و دويدم و پرينازم رو ديدم و در آغوش كشيدم و بارون بهاري بود كه از چشمهاي من مي باريد.پريناز محكم به بغلم چسبيده بود،چقدر بزرگ شده بود،چقدر عوض شده بود،نگاش كردم انگار صورتش برام جديد بود.همش مي گفت اينا چيه؟(اشكامو مي گفت)،چشمات چي شده؟هي پاك مي كردم و هي اشكام ميومد.پريناز با بهت و تعجب عجيبي به چهره ام زل زده بود.رفتم به سمت استقبال كنندگان و همه رو ديدم و در آغوش كشيدم.
هادي اومد و پريناز رو بغل كرد.پريناز مات و مبهوت بهش نگاه مي كرد.حس عجيبي بود و باعث مي شد بازم اشكام بريزه.بعد از احوالپرسي و ..از مامان اينا جدا شديم و دو گروه شديم و هركدوم رفتيم به سمت خونه هامون.بابا زحمت پارچه استقبال كشيده بودن.رفتيم بالا و مامان برامون اسفند دود كرد.من و هادي به سرعت رفتيم سراغ نماز.مامان اينا و ياسر اينا كمي نشستن و بعد رفتن.فقط دلم مي خواست دختركمو بغل كنم و ببوسم و بو كنم.عجيب تغيير كرده بود.انگار يك سال بزرگتر شده بود.خيلي هم تپل شده بود!زبون درآورده 2 متر و حرف هايي مي زنه كه آدم شاخ درمياره!حرف زدنش خيلي روان و سليس شده.انگار تو اين مدت با آدم هاي زيادي در ارتباط بوده و زبونش باز شده.
صبح بيدار شديم و دخترك شاد بود از بودن در كنار مامان و بابا.چمدوني كه براش سوغاتي گرفته بودم رو باز كردم و لباس ها رو نشونش دادم.خيلي ذوق كرده بود و هي مي گفت چيگده لباس!چيگده خوشگله!!يه فرشته هم براش خريده بودم كه بال مي زد و آواز مي خوند،بال هاي فرشته خودش رو هم براش گذاشتم و كلي شادي كرديم و از بودن در كنار هم لذت برديم.
زندگي دوباره روال عاديش رو در پيش گرفته.من و هادي برگشتيم سركار.مهمون بازي ها همچنان ادامه داره.روزهاي اول كسل بودم و دلم بدجوري تنگ بود.خيلي هوس زيارت دارم.دلم كربلا مي خواد...
خدايا شكرت