پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

از بازدیدتون بی نهایت ممنونیم

اینجا دفتر دل نوشته های من برای نازنین دخترم پرینازه.از اینکه به خونه دل ما سر میزنین ممنونم.دوست دارم هر نظری و پیشنهادی دارین حتما حتما برام بنویسین.چون اینطوری شما هم در رشد و تربیت و آموزش پریناز با من سهیم هستید.دوستتون دارمقلب

باز میاد بوی ماه مهر...

یوهووووووووووو من برگشتمممممممم با کلی شرمندگی...با کلی خجالت....از اینهمه بی وفایی به دفتر خاطرات خودم و عشق کوچولوم این روزها داریم کم کم به شروع سال تحصیلی جدید نزدیک میشیم(شهریور97)  و دخترک خونه رو مهیای ورود به مدرسه می کنیم.خودم از خرید کوله پشتی و لوازم التحریر بیشتر ذوق می کنم! عشق من دیگه یه دختر خانوم واقعی شده.هنوز هم شیطون و پر انرژی اما خییییلیییی مهربون و احساساتی. بودنش جبران همه ی ظرفیت محبت وجودمه که ممکنه زندگی اشباعش نکنه. خدا رو هزار بار به خاطر بودنش و مهربونیاش شکر می کنم و بزرگترین آرزوم تو زندگی سلامتی و آرامش پرینازمه. تابستون دخترک با کلاس ورزش و موسیقی و هنر گذشت.امس...
20 شهريور 1397

باز هم بهار...

فکر می کردم دیگه نتونم بنویسم!بس که دست و دلم به نوشتن نمی رفت.یا فرصتش نبود یا حوصله اش...چند رو زپیش یه دفتر خاطرات از پریناز رو داشتم ورق میزدم.ماه به ماه تغییرات رشدی و حرکتی و روحی اش رو ثبت کردم.باورم نمیشد یعنی من اینقدر باحوصله بودم و خبر نداشتم؟؟!! یه سال جدید رو هم شروع کردیم به این امید که لااقل از سال گذشته پرآرامش تر باشه.دخترک نازنین خونه ما حسابی بزرگ شده و حس و حالش نشون میده که راستی راستی بزرگ شده.قدش که 119 سانت و خورده ای شده!دندونهاش یکی بعد اون یکی میریزن و الان شده حکایت:پریناز بی دندون...افتاد تو قندون...الان وقتی نگاهش میکنم انگار یه رفیق چندین ساله کنارمه که طاقت لحظه ای ناراحتی منو نداره هرچند که به قول خو...
18 فروردين 1395

مرواریدم بای بای

یه روزهایی هست که با بقیه روزها فرق دارن.روزهایی که تاریخش رو تو دفتر خاطراتت ثبت می کنی تا یک عمر یادآوری کنی.... عزیز مامان...یه روزی وقتی خندیدی و نشونه رویش اولین مرواریدتو دیدم از سر ذوق جیغ بلندی کشیدم و به همه خبر دادم که دختر من دیگه بزرگ شده و دندون درآورده!باورم نمیشد روزی که همین دندون بخواد بیفته یه حس متفاوت رو تجربه کنم.که  وقتی بابات بهم گفت صبح دندون های پریناز لق شده درجا اشکهام بریزه.که ندونم خوشحالم از اینکه واقعا بزرگتر شدی یا ناراحتم از اینکه دلم نمیخواد بزرگ بشی... هرچی که هست این اتفاق رو که دو روز مونده به تولد 5سالگیت افتاد به فال نیک میگیرم و از خدا میخوام وجود نازنینتو برامون سلامت نگهداره...
26 آبان 1394

این روزهای خسته!

خیلی وقته که به دفتر خاطراتمون سر نزدم.بس که زندگی امون نمیده.از بعد عید فطر که رفتیم تبریز و چند روز خستگی درکردیم بکوب مشغول کار بودم.وقتایی هم که کار ندارم حوصله ندارم و خسته ام!اصلا چند وقته همش خسته ام میفهمین خسسسته!دلم یه تنوع توپ میخواد که هنوز نمیدونم چی!شاید یه سفر یا یه خرید یا یه کار جدید یا یه حرکت توپ!چه میدونم باید بشینم ببینم زندگی چی جلوی پامون میذاره.ولی شکر خدا برای سلامتی ، همین بسه ...
2 شهريور 1394

ماه عاشقی...

ماه مبارک امسال تا اینجا برای من کمی سخت گذشته.نمیدونم بنیه بدنیم ضعیف شده  یا زمان طولانی روزه داری برام سخته،به هر حال که از ابتدای ماه کمی درگیر مشکلات جسمی بودم ولی دلم نمیاد روزه هامو نگیرم.نمیخوام به این زودی خودمو ببازم.هرچند که چند روزی به شدت مریض شدم که انگاری میگفتن ویروسه.ولی شکر خدا بهترم.شب های قدرم تند و تند داره میگذره اما من حس و حال عاشقی زیاد سراغم نیومد.وای که میترسم از بار سنگین گناهام باشه استرس کارهای شرکت رو حال و هوای جسمی و روحیم بی تاثیر نبوده.تماس های هر روزه دکتر از امریکا و امر و فرمایش های تمام نشدنیش گاهی واقعا دچار اضطرابم میکنه.خداییش بعضی فرمول های ذهنی آدم ها رو درک نمیکنم.فقط آرزو میکنم خدا خودش او...
17 تير 1394

یامی مامی!

این مامان من خیلی غرغروعه!از وقتی یادم میاد همش داره غر می زنه که این بچه چرا غذا نمی خوره؟چقدر بد اداست!یه بار نشد بیاد از من تعریف کنه.چه میدونم شاید می ترسه منو چشم بزنن همین یه ذره گوشت تنم آب بشه!!ولی گفتم خودم بیام اینجا اعتراف کنم که سند بشه و مامانم نتونه بعدا بزنه زیرش!من دختر خوبی شدم.سعی می کنم مامانمو اذیت نکنم.البته مامانمم خیلی مامان خوبیه همیشه ازم می پرسه غذا میل داری؟فقط اگه بگم بله برام غذا میاره.قبلاها میگفتم مامان خسته ام میشه تو غذامو بدی؟اونم میگفت باشه عزیزم.بعدم منو لوس می کرد و غذامو میذاشت دهنم.منم تا میتونستم طولش می دادم.بعدم مامان عصبانی می شد که اه خسته شدم بچه خودت غذات بخور!ولی الان اگه به مامانم بگم غذامو ت...
18 خرداد 1394

چه بووویییی

زمانی که پریناز کوچیک تر بود یکی از دغدغه های ذهنیم! این بود که چرا متوجه بو نمیشه.برام عجیب بود که چرا پسرعموش که البته 3 سال ازش بزرگتره وقتی وارد جایی میشه میتونه بو بکشه و متوجه نوع غذا بشه.خداییش یه وقتایی فکر میکردم لابد شامه ضعیفی داره ولی حالا ورق برگشته.دخترک من اونقدر به بو حساسه که گاهی مشکل زا میشه.مثلا وقتی که بوی ناخوشایندی حس میکنه مثل بوی سرکه ، برمیگرده میگه مامان چه بوی گندی میدی! البته کلی باهاش حرف می زنم که اگر بوی بدی هم بیاد نباید به کسی چیزی بگه ولی خب بچس دیگه.الان وقتی دخملی از مهد میرسه خونه از بیرون در صداش میاد که میگه:وااااای عجب بوی خوبی.بوی کوکو سبزی میادا!! بوی پلو مرغه ها!و عجیب درست تشخیص میده.کافیه یه پ...
4 خرداد 1394

شیرین زبون

** داریم سه نفری پانتومیم بازی می کنیم.بابا و پریناز یه اداهایی در می آرن که من اصلا متوجه سوژه مدنظرشون نمیشم.بعد دخترک به من میگه:مامان تو اصلا استعداد نداری!   ** یه چیزایی رو از تو غذاش جدا می کرد.میگم مامان جان همشو باید با هم بخوری نباید جدا کنی.میگه:من فعلا هوس اینو ندارم!!                                                          ...
29 ارديبهشت 1394